… و من رقاصي شدم در بركهي خشك كه باد از هر طرفش ميآمد و موهايم را ميبرد. شب شد و ديوانگي بر من چيره شد. تو كه ماهي نيستي كه با وسوسهي باران، سر از خاك بركه بيرون آورده باشي؟ و من قطره آبي شدم در دهان تشنه ماهيايي كه خطوط مشبك بركه را قدم ميزد و به آسمان نگاه ميكرد. مگر اين رود، در اين روز، از چشمهي بالا دست سيراب نميشد؟ – نه نميشد. الان كه روز نيست. اين سكوت، از سردي شب است و اين باد، زايندهي ابرهاي بيبار و اين رود؟ گفتي رود، اين رود زايندهروديست كه حالا بهجاي آب، خشكي ميزايد. ولي ماهي بيچاره!… من اين شب را نميخواهم. من روز ميخواهم. من از بد شگوني شب بيزارم. بيزارم. يك نفر نورافكن را …
.
.
.
قصهگو، عصايش را در هوا چرخاند. چرخي زد و ايستاد. قدمي برداشت و سكوت قهوهخانه را گرم كرد: بيا در رنگارنگ پاييز، خشخش برگها را بپا كنيم. بيا در كلبهي كوچكمان، مرغ ساكتِ هم را زير بال و پر بگيريم. شبها بميريم و صبح، زاييدهي هم شويم. بيا پاييز را بهار كنيم كه بهار، بيتو پاييز است. بيا در خشخش برگها، جغرافياي فصلها را عوض كنيم. زمستان در گرمي آغوشت، چلهي گرم تابستانم شود با ميوههاي رسيده. آب خنك چشمهي بالادست، سيرابم كند. تابستان در سفيد سينهات، زمستان شود و باد، رقصنده با وزش موهايت. بوز. باد شو. متحرك. با هيجان. بهارم را رنگارنگ پاييز كن. زمستانم را تابستان، پاييزم را بهار. بريز. آب در كاسهي دستانت، ماهيام كن ميان دستانت. ميخواهم شيار ناموزن دستهايت را قدم بزنم. ماهيام باش، لغزنده در دستانم. و من غواصي شدم در آب چشمانت. صياد مرواريد. لغزنده، رقصنده با وزش موهايت. شكارم كن. صيدي كه قرارش، چشمهاي توست و فرارش از چشمهاي تو. مگر جز اين روزهاي شيرين، شبهاي …
يادداشت