جواب اين سوال را كسي ندانست. براي كسي هم مهم نبود. مهم اين بود كه يك بزرگتري توي فاميل نزديك اين سوال را براي من كه دانشآموز دبستان بودم، مطرح ميكرد و ذهنم را به در و ديوار ميكوباند تا در چند دقيقهاي من را در خماري پاسخي كه وجود منطقي نداشت، باقي بگذارد و خودش در درون خودش حال كند كه “خوب سركارش گذاشتم”. براي كسي هم مهم نبود و نيست كه اول مرغ بود و بعد تخم مرغ بوجود آمد و سپس مرغهاي بعدي با كمك خروس بيمحل سر از تخم بيرون آوردند يا اينكه اول، يك دو عدد تخم از لوبياي سحرآميز بيرون آمدند و يكيشان مرغ شد و ديگري خروس و از قضاي روزگار در جوار هم بودند و دلباختهي هم و در كار هم. كسي به اين سوال به طور اساسي فكر نكرد. همان اوايل، كه توسط فاميل دور با اين سوال بنيادي زندگيام مواجه شده بودم، و او ميخنديد و من به پاسخهاي ممكن اين سوال فكر ميكردم، نتيجهاي نگرفتم. اصرار از من براي دريافت پاسخ و انكار از فاميل دور و در نهايت بيخيال شدن از كشف پاسخ يك سوال مهم زندگي. نتيجهي واضح آن سوال اين بود كه من بزرگ شدم و بچههاي فاميل دور را با اين سوال اساسي زندگيشان روبهرو كردم.
يادداشت