مدتي نبودم. يعني بودم. جايي نرفتم. در همين خرابشدهاي بودم كه از وقتي تو رفتي، از وقتي فهميدم هيچگاه بر نميگردي، در آنم. در همين شهر شرقي تو. فقط گوشهاي نشسته بودم و هيچكاري نميكردم جز مرور روزهايم. هر روز روز قبل را مرور ميكنم. به اين فكر ميكنم كه روز گذشته به چه چيز فكر كردم و چه كارهايي انجام دادم و يا به چه چيزهايي نگاه كردم.
شنبه چند داستان كوتاه خواندم. رفتم نانوايي. دو عدد نان خريدم. از سوپر برگ سبز دو بسته سيگار وينستون و يك پودر لباسشويي خريدم و برگشتم. پنير تمام شده بود و فراموش كردم پنير بخرم. چاي و نان سنگك كنجدي هم خوشمزه است. به خصوص اگر داغ باشند و شب قبل چيزي نخورده باشي. نان سنگك و مغز پسته و پنير و گردو و كره و شير مال زماني بود كه تو بودي. لحظههاي آن روزها را ثانيه به ثانيه مرور ميكنم. سفره جمع نشده است. چند سيگار دود ميكنم. فشار مثانهام من را به خودم ميآورد. ساعت از دوازده ظهر گذشته است. از پاكت دوم، سه عدد سيگار باقي ماندهاست. نان خشك شده از صبح را گاز ميزنم و كنار سفره دراز به دراز به خواب ميروم. از سرما و با صداي زنگ موبايلم بيدار ميشوم. ساعت شش صبح است.
سودابه جان سلام. ساعت هفت صبح است. تنها چيزي كه در اين سرما من را از خانه بيرون ميكشد، مرور با تو بودن است. ميروم براي تو نان بخرم. جاي تو كنار سفره خالي است و يك لقمه هم از ناني كه خريدهام نميخوري. ديروزم ميآيد جلوي چشمم. سيگارها يكي يكي دود ميشوند، چاي ميخورم و يادم ميآيد ديروز همين موقع داشتم به اين فكر ميكردم كه زماني بود كه تو بودي. ميخنديدي و من به زور يك قلپ شير داغ ميريختم توي گلويت و در كنار لقمههاي پنيرت گردو ميگذاشتم. يك لقمه نان سنگك ميگذارم توي دهانم و همزمان سيگار ديگري روشن ميكنم. ليوان خالي چاي با تهسيگارها پر شده است. امروز هيچ كتابي نخواندم. فقط ديروزم را چهار بار مرور كردم. مرور ديروز لذت بخش است. سيگارهايم كه تمام ميشود، دراز ميكشم. ساعت ده شب است. خوابم نميبرد. بلند مي شوم. توي اتاقم قدم ميزنم و بالاخره تصميم ميگيرم بروم حمام. با پودر لباس تمام تنم را پر كف ميكنم. ساعت سه نصف شب است و من در سرما مچاله شدهام.
سلام سودابه. افكار ديروز آنقدر شيرين بود كه از ساعت چهار بعد از ظهر كه بيدار شدم، تا الآن دارم مرورشان ميكنم. دو ساعت پيش سيروس زنگ زد. طوري باهاش صحبت كردم كه فكر كند اين روزها بيحوصله شدهام. ولي سرحالتر از هميشهام و هر روز با ذوق زياد، خاطراتم را مرور ميكنم. الان ساعت ده شب است. يك ساعت بعد از تماس سيروس زنگ در به صدا در آمد. اين اولين بار در سه هفته ي گذشته است كه زنگ در اين خانه به صدا ميايد. حوصلهي باز كردن در را نداشتم. هوا نسبتا سرد بود و تنها يك نيروي زياد ميتوانست من را كه در خودم جمع شدهام، به جنبش در بياورد. دستش راگذاشته بود روي زنگ كه از جايم بلند شدم. در را كه باز كردم، زني پشت به در ايستاده بود.
– همينطوري از ميهمان پذيرايي ميكني
– تو كي هستي
– سيروس من را فرستادهاست. رفيقت خيلي هوايت را دارد.
بهش گفتم دوست دارم تنها باشم. بهش گفتم تو توي خانهاي و اگر زني را در خانه ببيني، با اردنگي بيرونش ميكني. من را به طرفي هل داد و آمد توي خانه. يك بسته سيگار انداخت كنار سفره. يكي از سيگارها را كه روشن كردم، ديدم لخت رو به رويم ايستاده است. دستپاچه شدم. لباسهايش را دادم بهش و رويم را برگرداندم سمت در. ازش خواستم تا تو بيدار نشدهاي، لباسش را بپوشد. ولي گوشش بدهكار اين حرفها نبود. لباسهايش را انداخت طرفي و دستهايش را حلقه كرد دور گردنم. سعي كردم از خودم جدايش كنم. مثل زالو چسبيد به لبهايم. اشكم در آمد. ديگر به التماس افتاده بودم و همهاش متوجه در بودم كه تو نيايي. هرچه توان داشتم در دستهايم جمع كردم و از خودم جدا كردمش. به پايش افتادم كه زودتر لباسهيش را بپوشد و برود. پوشيد و رفت. در حياط را با شدت بست و ديگر پيدايش نشد.
سودابهام، غرق شدن در خاطرات ديروز كه برايت نوشتم، لذتبخشترين تفريح روزهايم است. سيروس در تماس ديروزش به من گفت كه سودازده شدهام. آن زن كه رفت، نيم ساعت بعد سيروس آمد. به من گفت كه ديوانه شدهام. نميداند كه هرروز دارم با تو زندگي ميكنم. گفت بهتر است بروم ريشم را بزنم و حمام كنم. تنها خوبي آمدنش اين بود كه سيگارش را جا گذاشت. چون آن زن سيگارش را قبل از رفتن برداشته بود. اين آخرين نخ سيگار او است كه دود ميشود. دراز كشيدهام. خوابم ميايد. وقتي بيدار شدم اين نامه را پاره ميكنم.
عزیز دل ….
حیات نشئه ی تنهائی ست…
اخی من دلم برای شفق و نوشته هاش تنگ شده بود .
چه خوب که دست از این غیبت کشید.
هنوز متن را نخوندم . بر میگردم.
من هر روز روزهای قبلم را مرور می کنم .
نگاه کن هر روزم خالی تر می شوم .
می ترسم ، می ترسم از روزی که دیگر چیزی برای مرور نباشد .
سودابه من می ترسم ، خیلی می ترسم !
با پودر لباس تمام تنم را پر كف ميكنم…
همه ي وجودم پر از جاي خالي شد …