1
يادم ميايد از حدود سيزدهسالگي سعي كردم تمامي افكار، رفتار و كارهايم را به خاطر داشته باشم تا بزرگ كه شدم بتوانم فضاي فكري يك نوجوان سيزده ساله يا هفده ساله را درك كنم و اين مسئله تا بيست سالگي ادامه پيدا كرد. بعد از آن بزرگ شده بودم و اين امر فراموشم شد يا شايد ديگر نيازي به اين امر نميديدم تا امروز كه رجوع كردم به آن روزها و فيلم نوجواني و جوانيام را مرور كردم. اكنون، منِ آن روزها در من احيا شده است و مينويسد. تو كه وقت داري اين گسسته گوييها را بخواني. از روزهايي ميگويم كه غرور مثل بادي سرم را روي آب نگه داشته بود و گمان ميكردم شنا كردن ميدانم. اعتماد به نفسي كه جامعه به من بخشيده بود و اغراق نيست اگر بگويم كسي نبود من را بشناسد و دوستم نداشته باشد. غرورم براي خودم و يك امر دروني بود. همان سالها بود كه مسئلهي رسم پارهخطي به طول عدد نپر با استفاده از خطكش غير مدرج و پرگار را مطرح كردم و كسي از آن چيزي نفهميد. به يكباره جمعيت رياضيخوانان برايم تبديل شدند به پشمچينان گوسفندهاي بالغ و نه بيشتر. يادم ميآيد يك هفتهاي طول كشيد تا اين مسئله را براي خودم حلاجي كنم و عليرغم ميل باطنيام، آتش من به سرعت خوابيد و آن طرح ديگر در هيچكجا مطرح نشد. واقعا سرم از غرور ورم كرده بود و اجازه ندادم كسي غرورم را ببيند. حس كردم تنها شدهام. به جز چندنفري كه دورادور ميشناحتم، كسي را از همسالانم در قوارهي خودم نميديدم. ولي اين مسئله، كاملا دروني بود. در بيرون، نه كسي شادتر از من بود و شايد نه محبوبتر از من. الان كه دقيقتر به آن روزها نگاه ميكنم، ناخودآگاه خندهام ميگيرد. زماني حس كردم كه تنهايي من از بيرقيب بودن نيست كه فهميدم در مقابل پرداختن به رياضيات از چه دنياي وسيعتري غافل شدهام. به يك باره در جمعي قرار گرفتم كه بين آنها هيچحرفي براي گفتن نداشتم. حتي در حد ميانگينها هم چيزي نميدانستم. حرفي ميزدند كه من نميفهميدم و حرفي ميزدم كه نميفهميدند. تو كه ميتواني سر اين رشته را بگيري و تا آخر خط را بخواني؟
2
چقدر نوشتم و پاك كردم. جملهها انگار نبايد از نوك انگشت من به اين صفحهي ديجيتالي بسرند. شايد چون درك تنهايي برايشان سخت است. براي تو چطور؟ سخت نيست؟ آيا مجبور به قبول تنهايي هستي به جاي اين كه تلاش كني شريكي براي خودت بيابي كه از نوع تو است و تو را ميفهمد؟ شك ندارم آن قدر مغرور نيستي كه گمان كني كسي نيست كه مناسب تو باشد و حس تو را درك كند. از طرفي قبول دارم تعداد كساني كه فضاي فكريشان منقبض شده نيست، كم است. ولي اين كمها يكديگر را مييابند و تو نميداني با چه سرعتي جذب يكديگر ميشوند. دير يا زودش به نظر تو مهم است؟ جذب ميشوند. بدون هيچ قانوني. تنها قانون، خودشان هستند. قبل از جذب، يا براي طولاني مدت جهت اشنايي با يكديگر در سكوتند يا آشناييشان با يك نزاع شروع ميشود و باز تو نميداني چه زيباست اين نزاع و صلح پس از آن.
اما تو سرسختتر از آن هستي كه به آساني بخواهي تغيير عقيده بدهي و من اينجا نيستم كه عقيدهي كسي را تغيير بدهم. نميتوان رنجي را كه از درك اين واقعيت بر سينه مينشيند، پنهان كرد يا منكر شد. تو كي هستي؟ هنوز وارد بازيها و طنازيهاي زندگي نشدهاي و كولهبارت اينهمه پر است از دانش و تجربه. و تجربهات تو را به انزوا كه نه، به تنها بودن و درك اين واقعيت كشانده است. سكوت در مقابل اين مسئله، سخت است و صحبت كردن در بارهي آن سختتر.
3
دوست داشتن هديهاي بود از جانب او. بدون توقع دوست داشتن. همانطور كه بدون توقع دوست دارد. سوالي كه مطرح ميشود اين است كه آيا دوست داشتن يك نياز است؟ ما نياز داريم چيزي را يا كسي را دوست داشته باشيم و در مقابل نياز داريم دوست داشته شويم؟ مسئلهي وجود يك كس يا يك چيز براي دوست داشتن پيش ميآيد. تكليفمان با دوست داشتن چيزها، مثل آب و گل و درخت و صدا و سايه و زيبايي مشخص است. ما آنها را دوست داريم و آنها هم روح ما را نوازش ميكنند. اين چيزها را براي خودشان دوست داريم يا براي خودمان؟ آيا حس دوستداشتن اين چيزها از روي دوستداشتن خودمان است؟ آيا همانطور كه ما يك گل، يك بوي خوب، يك صداي دلنشين و به طور كلي يك زيبايي را درك ميكنيم، انتظار داريم آن چيز هم ما را درك كند؟ آيا همانطور كه از در آغوش گرفتن يك مرغ لذت ميبريم، حس ميكنيم كه آن مرغ هم بايد ما را دوست داشته باشد؟ آيا يك مرغ را درك ميكنيم و براي دوست داشتنش نياز است او را درك كنيم؟
وقتي ميبينم كسي نيست كه دركم كند و من را براي خودم دوست داشته باشد، چندشم ميشود. اما هنوز در اين شكم كه آيا وقتي كسي را دوست دارم واقعا به خاطر وجود خودش است كه دوستش دارم يا چون خودم را دوست دارم، او را دوست دارم؟ نميدنم آيا او را دوست دارم چون نيازهاي من را بر آورده ميكند يا دوستش دارم چون وجود ارزشمندي براي خودش ساخته است و يا دوست داشتن از روي ايجاد يك تعامل دوطرفه است؟ چيزي كه مطمئنم اين است كه من جسم كسي را دوست ندارم و اگر كسي را دوست دارم به خاطر روح و رواني است كه دارد. دغدغههايش را دوست دارم كه او را دوست دارم. از فضاي فكرياش لذت ميبرم و همين به من آرامش ميدهد. همين كه ميدانم كسي هست كه گرچه هيچ تعلقي به من ندارد، اما دغدغههايي دارد كه دوست دارم.
كاش اين سرفهها ميگذاشتند بيشتر بنويسم و بهتر يادم بيايد كه پاك كردن صورت مسئله چيزي است كه از خستگي در مقابل مسئله ناشي ميشود و آن به معناي طاق شدن طاقت است.
تو را دوست دارم و شك ندارم كه اين دوست داشتن به خاطر ارزشي است كه تو به وجود خودت ميدهي.
تصمیم نداشتم اینجا بنویسم ولی حالا که می نویسم باید قبلش بگویم هیچ مقصود شیطانی و زنانه ای ندارم… این جمله را هم حقیقتا بدون کنایه گفتم…
“… جذب می شوند؟! قبول… دیر و زود دارد… قبول… ولی نمی دانم می دانی یا نه… واقعیت این است که از شرق و غرب، شمال و جنوب جذب هم می شوند ولی همه شان حتی در کنار هم تنها هستند.
من اولین باری که جامعه علمی برایم گوسفند شدند زمانی بود که پروژه تشخیص هویتم از روی الگوریتم های چهره و دست در خوارزمی پذیرفته نشد چون مهندس بی سوادی که داور بود نرم افزار ساده چت به نظرش علمی تر و جالب تر می آمد!! ولی بعد از طرف مسابقات سئول به عنوان بهترین پروژه انتخاب شد… این داستان مال چند سال پیش است ولی… ما و امثال ما (شاید از اینجا به بعدش بگویند غرور است و خودبرتر بینی و جاه طلبی… ولی سعی کنید درک کنید هیچ کدام نیست… فقط حس مشترکیست که کاش دردش را می فهمیدید…) همیشه بهترین بودیم… همیشه مطرح ترین… همیشه برای ما کف زده اند… سوت و هورا کشیده اند… دور و بر ما شلوغ بوده از دوست و آشنا… در اکثر قدم هایمان موفق بودیم و سربلند… ولی اینها همه بیرون است…
درون!… همه و همه به انزوا می کشاندمان… نه انزوای بیرونی که انزوای درونی…
امید… بهترین ها و ناب ترین هایی که می شناسم… کسانی که تمام فکر و روحم را مدیون آنهایم… کسانی که نگذاشته اند موج بی تفاوتی های جامعه مرا ببرد… آنقدر تنها هستند که شاید باور نکنی…
آدمی را می شناسم از آن آدمای نیک سرشت روزگار که محبوبیتش بین گروه دوستانش دیدنی است… من فکر می کردم شادترین آدم روی کره زمین است… مرموز بودنش مرا انقدر جذب کرد که ناخواسته تمام همتم را برای کشف کردن و شناختنش جمع کردم… خلاصه وجودش این بود ” قفس است این تن… برایم دعا کن زود رها شوم”… امید… آن آدم را حالا هر وقت با دوستانش می بینم بین آن همه حرف های احمقانه… خدای من… (راستی چقدر دلم برایش تنگ شده… خیلی زیاد… از آن هاییست که هم روز دلتنگش می شوم…)
گاهی خیلی تلاش می کنی برای خوشحال کردن اطرافیانت ولی هیچ کدامشان کوچکترین قدمی برای شادی تو بر نمی دارند… کاری می کنند که در دل بگویی “زهر باید خورد و انگارید قند”…
گاهی از آدم هایی انتظار داری لااقل آنها بفهمند تو چه می گویی ولی انگار در مقابل همه دانایند و در مقابل تو کمر می بندند برای خنگ شدن…
گاهی حتی هدیه هایی که برای تولدت به تو می دهند زجرت می دهد… می خواهی کاری کنی آن هدایا را دیگر نبینی… شده است کادوی کسی را برای دیگری ببری؟!…
گاهی نمی توانی کسی را به عنوان معلمت بپذیری… چون آن معلم جایگاه مقدسی را اشغال کرده که به اون هیچ ارتباطی ندارد… نا خودآگاه تصاویر معلم های ناب قلبی ات جلویت می آیند… این جایگاه هر کسی نیست…
گاهی… گاهی.. گاهی… انتظار داری بعضی آدم ها طور دیگری رفتار کنند…
اینها شاید همه شان خودخواهی ست…
می گفت ” سعی کن خود خواهی هایت به دیگر خواهی تبدیل شوند زیرا که دیگر خواهی زاده عشق است”… من … من…
نمی دونم…
امید… اگر راست راستش را می گویی بگو…
آیا کسی قادر هست یا می تواند تنهایی را پر کند؟ همه ما تنها هستیم… هیچ کس جز خودمان نمی فهمد…
آن هایی هم که فهمند همین نزدیکی هایند ولی فاصله ها را نمی شود پیمود… تا نزدیک می شویم می فهمیم دوری بهتر است… شاید برای بعضی هایمان این تنهایی سرمایه است…
کاش می شد فاصله های زمانی را طی کرد…
کاش می توانستم…
کاش هیچ وقت این طور نمی شد که حالا هست…
“هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی
که بداند غم دلتنگی و تنهایی را “….
دوستی داشتم عزیز که بارها سر این مساله با هم بحث کردیم حالا به حرفش رسیده ام و حرفش را درک میکنم .
میدونی به من چی میگفت ؟
میگفت هی فلانی فراموش نکن دیگران حتی اگه بهت سلام میکنن به خاطر نیازشون هست !
ان موقع نمی فهمیدم چی میگه .
جون دوست داشتن بی انتظار در این مقوله قرار نمیگرفت یا فکر میکردم که نمیگیره .
اما حالا دقیقتر که نگاه میگنم می بینم که حتی همین دوست داشتن بی توقع هم در این مقوله قرار میگیره .
میدونی امید ، خیلی ساده است .
من نیاز دارم کسی را دوست بدارم بدون انتظار ، بی چشم داشت .
2513
با سلام و عرض ادب خدمت دستاندرکاران این وب نوشت.
217
آقا بیمقدمه نوشتی. میخواهم بیمقدمه بروم سر وقت بحث تو.
8042
در بند سوم نوشتهات نوشتی تکلیفمان با آب و گل و درخت معلوم است؛ (؟) ذهنم ناخودآگاه میرود پی داستان مسافرکوچولو؛ آنجا که از زبان روباه مینویسد؛ میروم دوباره آن چند بند را میخوانم و به معنی فکر میکنم؛ ذهن سیال را ببین از گندم چه تصوری میسازد ،از زمان چه استفادهها میبرد. این نیاز روباه به دوست از چه بود؟
726
نیاز به دوستی را میتوانم از نگاه این اتفاق هم ببینم. یادم میآید کودکیهایم مامان که تخم مرغ توخالی میداد که رویش نقاشی بکشم و بازی کنم، یواشکی گذاشتم زیر پر و بال مرغی که خیلی دوستش داشتم. دیدم خیلی خودش را پهن کرد روی تخمها و حتی میدیدم که گاهی نوکش را میبرد سمت تخمها و کمی جابهجایش میکرد. مامان که فهمید تخممرغها را برداشت و دیدم که این مرغ میدود دنبال تخم .. تا چند روز هم از جایش بلند نشد.. آیا نیاز به محبت کردن تنها مربوط به انسانهاست؟ آیا میتوانیم نوع نیاز این مرغ به تخممرغهای تو خالی را حس کنیم؟
100000
موافقی راجع به این نوشته می شود یک کتاب حرف زد؟
999
چند روزی است دارم به این فکر میکنم. اول با خودم گفتم خب! انسان بیدوست یعنی بودن میان یک فوج عظیم تاریکی . دوست میتواند یک پنجره باشد به سوی روشنایی. یک درب به سوی خروج از خود تنها. میتواند گل روی میز باشد. میتواند خودکار بیک معمولی باشد و هی وراجی کند. میتواند رواننویس گرانقیمت کمحرفی باشد. میتواند یک گروه بزرگ باشد مثل کتابخانه . پر از هویتهای آشنا و ناآشنا.
41
آیا انسان به سبب اجتماعی بودن نیازمند دوست است؟ آیا دلیل دوست داشتن و دوستداشتهشدن در یک نیاز خلاصه میشود؟ آیا هدف تو از طرح مسئله این است که نیاز را نمیشود کاریش کرد؟ آیا من آرامش می خواهم؟ من به هر واسطه دنبال ایجاد یک آرامش روحانی در افکار و لحظههایم هستم؟
2529
خداوند در قران مجیدش می گوید: من انسان را نیافریدم مگر به سبب عبادت من!
آیا جواب این مسئلهی سخت را در این عبارت میشود پیدا کرد؟ آیا من گم کردهام آن من حقیقی را ؟ آیا من دارم اشتباه فکر میکنم که تنها یکی، یک نفر میتواند دوست باشد نه یکی دو نفر.. آیا شریعتی خوب تمام دنیا را نگشته که گفته دو را برای وزن کلام آوردم و نیست؟
000
ببخشید من دوباره دچار هجوم افکارم شدهام و نمیتوانم ادامه بدهم. ممکن است وقتی سرفههایت تمام شد برایم باز هم دربارهی همین بنویسی آقای امید!
“در انتهاي ذهن مُشَوّش خود
کلمات را تحت تعقيب قرار مي دهم !
نه واژه ايي ميآبم که شرح حالي باشد
نه جمله ايي که تسکين اين دلِ پاره پاره …
غم نويس نيستم
فقط گاه و بي گاه
آب و هواي دل را مکتوب مي کنم …
همین ! …
حالا اگر آسمان دل هميشه
سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم !؟ …
با اين حال
اين سرخي و کبودي آسمان دل را
از خاکستري جنس آدمي
بارها و بارها دوست تر دارم …
با اين حال
گاه و بي گاه لال مي شوم
که نکند دلي بلرزد …
نکند اشکي جاري شود …
نکند دلي آزرده …
حال بانگ هايي که هميشه
در درونم
در ذهنم
مرا صدا مي زنند
آيا مي دانند ؟
مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره
براي پرواز ، پر پر مي زند …”
تنهایی ناگزیر انسانها.. گریز ناگزیر تنهایی..
تو که میخواهی دوستی را گریزی بدانی برای تنهایی.. بگو چرا
«کوهها با هماند و تنهایاند
همچون ما
باهمان تنهایان»(؟)
میخواهم سر این کلاف را بدهم و تو شالگردن ببافی برای نخوانندهها و خوانندههایت!
او نیز اگر دوست می دارد از سر نیاز هست.و اگر خلق کرد از سر نیاز بود و اگر…
و تو اگر دوست می داری نه به خاطر خودش بلکه به خاطر روح و روان خوبش بدان که اگر ارامش از پس این دوست داشتن حاصل نمی شد دوست نمی داشتی.
نیاز …