دل كه به يادت باشد، عليرغم حجم زياد كار، باز هم قلم به انگشت ميگيرد و مينويسد. دل. هر آتشي هست، از گور همين صنوبر ارتجاعي برميخيزد. گاهي آنقدر تنگ ميشود كه ميخواهد از درون من را دچار Collapse كند. همين كه قلم شروع ميكند به نوشتن، به تدريج از تنگياش كم ميشود. ولي تاثيرش آنقدرها پايدار نيست. گاهي تا چند روز ادامه مييابد. ولي بيشتر وقتها بعد از چند ساعت دوباره شروع ميشود به تنگ شدن و فشردن يك نقطهي حساس در بدنم. انگار نوشتن تلمبهاي است كه باد ميدمد درون اين صنوبر ارتجاعي. پس بگذار بنويسم. اين بار از ستمي كه از چشمهايت ديدهام، پرده برميدارم. شب بود. ساعت نزديك 9. نزديك ساعت 9. گفته بودي آن موقع بيايم و درازاي يك خيابان خلوت را در سكوت شب قدم بزنيم. خياباني كه آدرس داده بودي پر بود از عطر ياس و خلوت از رفت و آمد و تاريك از شب. از دور برايت دست تكان دادم كه «آمدم». نزديك شدم. وقتي گفتم آدرسي كه دادي را به سختي پيدا كردم، چشمهايت را بستي. براي اينكه دير نرسم، قسمتي از مسير را دويده بودم. پيادهروي و هروله عرفژق بر تنم نشانده بود. آخر مسير را آهسته آمدم تا نم تراويده از منافذ ريز پوستي خشك شود و نفسم آرام بگيرد. نزديك شدم. گفتم « ولي بالاخره آدرس را پيدا كردم». چشمهايت را باز كردي و نگاهم كردي.
آن نگاه، گاه و بيگاه به سمت صورتم تير انداخت. نفهميدم به چه نبردي دعوت شده بودم. به روي من تيغ كشيدي و من بيسلاح به جنگ آمده بودم. آخر بيگناهتر از آن بودم كه بخواهي به تير نگاهت لبانم بدوزي به سكوت. نگاهم كردي و خاكستر چشمانت نميدانم از كجا وارد بدنم شد. به دلم نگاه كردم. داغي خاكستر را درون آن حس كردم. دوباره نگاهت كردم. خندهي روي لبانت نشان ميداد از زخم زدن به من خرسندي. دستم را به دلم گرفتم و چشم به آن دوختم كه در ميلههاي پيراهن زنداني بود. منتظر راهي بود كه فرار كند و خودش را بياندازد توي آب. حرارت هر لحظه بيشتر شد. آتش گرفت. سر بالا آوردم و نگاهت كردم. رفته بودي. آنقدر دور شده بودي كه اگر بلند صدايت ميزدم، باز هم نميشنيدي. چند لحظه بعد ماموران آتشنشاني آمدند و دنبال آتش گشتند. من از ترس اينكه نتوانم در مقابل بازخواست شدنم از چگونگي وقوع آتش، نام تو را لو ندهم، فرار كردم. دستم را روي آتش دلم گرفتم و به سمتي رفتم كه صداي آژير كمتر شود. «خبر كردن ماموران كار خودش بود». اين حس آن قدر در من قوي بود كه اگر خود ماموران هم اقرار ميكردند با حس كردن بوي دود و خاكستر، خودشان را رساندهاند، باور نميكردم. از درد بيتاب شده بودم. به سختي خودم را به خانه رساندم. 50% دلم در آتش سوخته بود. با چند ليوان آب، آتش را خاموش كردم. سوختگي شديد كلافهام كرده بود. دستم نيز طاول زده بود. ولي از شدت سوزش دل، متوجه آن نشده بودم. خواستم بروم دكتر. ولي باز ترسيدم نكند دكتر، ماموران پليس را خبر كند و در زماني كه من براي عمل، بيهوش شدهام، براي تشريح ماجرا دستگيرم كنند. رفتم حمام. فكر كردم دوش آب سرد از درد كم ميكند. به دلم نگاه كردم. چيز عجيبي ديدم. چيزي ديدم عجيب. قسمتهاي سوخته در حال محو شدن بود و در عوض، قسمتهاي سالم دلم، جاي آنها را ميگرفتند. تا ترميم كامل، مراحل كاررا زير نظر گرفتم. استوانهي دلم كه زماني مثل چاه عميق بود و به اندازه جا داشت، تنگ شده بود. با تقريبا 50% سوختگي، قطر آن حدود 30% كم شده بود. چند روز سكوت شد. روز اول بعد از ستم ديشب، پيغام فرستادي. ميدانستي لبهايم دوخته شده است و نميتوانم صحبت كنم. در پيغامت خواسته بودي خودت را نسبت به واقعهي ديشب ناراحت جلوه دهي. انگار آن اتفاق، خارج از ارداهي تو و كاملا سهوي رخ داده است. گفته بودي دست چپت با تو غريبه شده است. ميخواستي مسئله را طوري جلوه دهي كه انگار چشمهايت كاري نكردهاند. در پيغام، كوچكترين اشارهاي به چشمها نشده بود.
دو هفته گذشت تا توانستم به خودم جرات بدهم دوباره ببينمت. همان ساعت. همانجا. اينبار آهسته آمدم و هيچ نم عرقي بدنم را خيس نكرد. با همان خاكستر چشمهايت دوباره نگاهم كردي. دهانم را بسته بودم و دستم روي دلم بود. همزمان با تو من هم نگاهت كردم. قهوهي آتش از چشمانم ريخت توي دلت. ملتهب كه شد، من نبودم و ماموران اتشنشاني از تو دربارهي نحوهي وقوع آتش بازجويي ميكردند.
اين حال حاضر كي تمام ميشود كه ديگر به من نگويد در حال حاضر امكان برقراري ارتباط با تو نيست. كاش گذشتهي بعيد ميبود يا آيندهي دور كه نبودم يا نباشم بيخبر از.
حال من كه تمام شود، به آيندهي نزديك تو ميرسم. جايي كه ميتوانم ارتباط سيار داشته باشم با.
از من بعيد بود يا از اين گذشتهي خوشخاطره كه حال من را ميگيرد و ميبرد و به غيبت صغري ميرساندش و كبري. حالم اصلا حاضر نيست. غايب است. دور است. خيلي دور. دور تر از هر بعيدي كه گذشته باشد. بايد گذشتهها را جلوي چشمهام حاضر كنم.
گفتي: من به سلامي شادم. رفتم از باغ تنهاييام كلمه چيدم. با انگشت به آب نوك ميزدي. كلمه گذاشتم توي دستت. وقتي شكفت، شب بود. آرام و ساكت و سورمهاي. با ستارههايي كه هر كدامشان به كسي از آدميان چشمك ميزد. آن كه چشمك نميزد هلال نازك ماه بود كه ميخنديد. صداي شر شر آب آمد. قورباغه شروع كرد به آواز خواندن. باد شاخهاي را تكان داد. خرگوش بوتهها را جنباند و در تاريكي، دو چشمش درخشيد. همچنان مشغول موج انداختن رويآب بودي.
نه اقيانوس، نه دريا، نه آب حوض كه هميشهي خدا ساكت بود مگر من سنگي تويش بيندازم و نه اين دل بيصاحب. هيچ كدام آرام نيستند. نه اين باد كه ميوزد و نه آن شاخه كه سايهاي لرزان دارد و نه اين سكوت كه غوغايي به پا گرده است. نميخواهي چيزي بگويي؟ قرار نبود آب توي دلت تكان بخورد. طوفان به پا خواست. بيا اين خيابان خلوت را در سكوت شب گز كنيم. برويم. برگرديم. باز برويم. دوباره به آخر كه رسيديم برگرديم. ساعتها بگذرند و ما همچنان برويم و برگرديم. مثل موجي كه به ساحل ميآيد و دوباره طعمهي دريا ميشود. تنها چيزي كه تغيير كند در ما، حرفها باشد و حركت ماه كه حالا ديگر اين طرف آسمان را رها كرده است و آن طرف ديگر را تماشا ميكند.
تمام راه را ركاب زدم كه دير نرسم. تمام م سي ر را بريده بريده، تند، آهسته، با چشمهاي باز رفتم و آمدم.
ميخواستم سورپرايزت كنم. نه سال پيش. مثل همين امروز. صبح بيدار شدم. ساعت پنج و نيم. دوش گرفتم و صورتم را تراشيدم. برخلاف هميشه كه براي ورزش كردن صبح گرمكن سورمهاي ميپوشم، اينبار يك گرمكن كرم ميپوشم. همان كه سمانه از آستارا آورد. وقتي پوشيدم گفت چقدر بهت مياد. بعد از آن نپوشيدم تا امروز نه سال پيش. رنگ كرم روي قرمز دوچرخه خودنمايي كرد. زيباتر از رنگ سورمهاي. تمام مسيري را كه قبلا رفته بوديم، با دوچرخه ركاب زدم. تمام مسيري كه قدم زده بوديم را رفتم و آمدم و گشتم. نبودي. تمام مسيرها به سمت تو بيپاسخ ماند.
از خانه به سمت تو سراشيبي بود. با دندهي سبك راه افتادم. فاعلي بودم دور از فعل. وقتي مطمئن شدم ديگر نميآيي، برگشتم. در برگشت مجبور بودم تمام راه را با دندهي سنگين حركت كنم. امروزِ نه سال پيش را خوب به خاطر ميآورم. ميتوانست روز خوبي باشد. دنده را كه روي سنگينترينش گذاشتم، پيچي خورد و لاي سيمهاي چرخ عقب گير كرد. كج شد. دستهايم هرچقدر با گريسهاي دندهها سياهتر ميشد، بيشتر ميفهميدم كه بدون ابزار نميشود درستش كرد. مجبور شدم ببندمش به صندوق صدقات و تمام مسير را پياده برگردم. يك ساعت دير رسيدم به محل كار. قابل جبران بود. توانستم تا ظهر كارها را به خوبي انجام دهم. از دوازده خرداد آن سال فقط حسرت درك يك لذت دوستداشتني زير زبانم باقي مانده.
كاش تكرار ميشد. ركاب زدنها. نگاه كردنها. گشتنها. آن روزها. اين مسيرها. و اينبار در مسيري تكرار نشوم كه هيچ پيادهاي ندارد.
ستاره در دستانم بود. پنج پر. پنج پر ستاره در دستهام بود كه فهميدم دستانم برگشتهاند. وقتي به آسمان نگاه ميكردم به من چشمك زد. چشمهاي مهرباني داشت. در آغوش كه گرفتم، مهربانتر شد. به سينهام فشردمش. در دست گرفتمش و نگاهش كردم. دستانم برگشتهاند. شايد دو روز قبل برگشته بودند. وقتي كه ناهار ميخوردم. بدون دست كه نميشود ناهار خورد. دو روز است كه از آن ناهار گذشته است. امروز هم ناهار خوردم. با همان دستها. قبل از اينكه حركت كنم. خواستم بگويم من امروز مسافرم. تمام بعد از ظهر را در راه خواهم بود.
ستاره در دستانم بود. گاهي حرف ميزد و گاهي سكوت. عاشق كه ميشد سكوت ميكرد. سكوت كه ميكرد عاشقش ميشدم. عاشقش كه ميشدم نگاهم ميكرد. نگاهم كه ميكرد لبخند ميزدم. لبخند كه ميزدم، مهربان ميشد. مهربان كه ميشد، ميخواستم برايم حرف بزند. خواست بگويد دوستم دارد كه سكوت كرد و من دست و پايم را گم كردم. نميدانستم وقتي كسي دوستم دارد بايد چه كنم. زبانم بند آمد. سكوت كردم. باقي راه را ترجيح دادم سكوت كنم و فقط به ستاره نگاه كنم كه در دستم بود و ماه كه در آسمان.
ستاره در دستانم بود. بازوهايش را باز كرد. يكي از آنها را گرفتم. لمس كردم. كوچكترين و لاغرترين پر ستاره را. چشمهايم را بستم. فقط لمسش كردم. وسط راه بود. بازوي دوم ستاره يك انگشتر داشت. با يك نگين به رنگ چشمهايش. با همين بازو صورتم را لمس كرد. خسته كه شد، سومين بازو به كمكش آمد. اين يكي براي دزديدن مهرباني، نردبان كوچكترين پر بود كه هميشه پيشنهاد دزدي ميداد « بيا بريم دزدي». دومي كه ميگفت نردبان كجاست، بازوي سوم ميگفت من نردبانم. چهارمي عاقل بود و هميشه راه را نشان ميداد. يك بار كه ستاره در آسمان بود، اين بازو به من اشاره كرد و ستاره به من چشمك زد. بازوي پنجم را بوييدم. بوي ياس داد. تمام اين راه را تا نزديك كتف پياده آمدم.
شب سردي بود. مثل آنشبهاي سالهايي كه آسمان بالاي سرم سورمهاي با هزار ستاره بود. در آن سرما خوابم برد. در خواب ديدم يك ستارهي ديگر، جفت آن ستارهاي كه توي دست چپم بود، در دست ديگرم است. چشمانم را كه باز كردم ديدم صورت ماه مقابل صورتم است. دستهايم را باز كردم. 180 درجه. خواستم ببوسمش. سرم را بهش نزديك كردم. خنديد. بوييدمش. نفسم بند آمد. خواستم بغلش كنم. خنديد. كنارم ايستاد. اين همه راه را به صفاي صورتش آمده بودم. ولي او دستهاش توي دستهام بود و مهرباني تعارف ميكرد و از صورتم محبت ميچيد. گفت « من ماهم. يك مشتري ميخواهم تا دورش بگردم.» به سرعتِ زمين چرخيدم. دور خودم. دور ماه. نگاهش كردم. مشتريِ نگاهم شد. دستم را گرفت. بهار بود. چسباند به سينهاش. سينهاش آن سنگ سخت كعبهاي نبود كه گمان ميكردم بايد نرمش كنم. نرم بود و بوي مهرباني ميداد. لطافت باران داشت كه طوافش كردم و عطر نارنج. تب كرد. دورش چرخيدم. به سرعتِ زمين. طوافش كردم. از گرماي تنش، تابستان شد. بيدار كه شدم فهميدم تمام عمرم را خواب بودهام و در اين آخرين خواب، بيدار.
ستاره در دستم بود كه خواست به آسمان برگردد. صدايم زد. به اسم كوچكم. با يك حرف اضافه و حرف ديگري كه من را مال خودش ميكرد. خواست خدافظي كند. دست و پايم را گم كردم. سكوت كردم. در جوابم كه گفتم من اهليترين موجود زمينم، گفت بهتر است يك رابطهي دوستي در يك نقطهي خوب تمام شود. سكوت كردم. گفت كي از هم خدافظي كنيم؟ چيزي نگفتم. پرهايش را باز كرد. پنج پر زيباي دستانش را. رفت توي آسمان. گفتم فقط قول بده هر وقت دلم برايت تنگ شد و به آسمان نگاه كردم، با يك چشمك خودت را به من نشان دهي. حس كردم اين راه چقدر بيپايان است. به مقصد نرسيده، برگشتم. از گردن پايين آمدم. تا روي شانه. راهم را به طرف دست راست، كج كردم. به مچ نرسيده، به سجدهي انگشتهايش از پا افتادم.
چند روز گذشته است. در كلاس درس، پاي تخته سياه يك ستارهي پنج پر نامنظم ميكشم. از بچهها ميخواهم ثابت كنند مجموع زاويههاي پرهاي هر ستارهي پنج پر 180 درجه است.
اين پست حذف شد. مثل جنيني كه ناخواسته شكل ميگيرد و مادرش او را شش هفته پس از شكلگيري سقط ميكند.
اين پست حذف شد. درست شش ساعت پس از شكلگيرياش. حذف شد. نه به ضرورت شعري. و نه از روي تنگ آمدن قافيه و كلمه.
اين پست حذف نشد. فقط به زندان ابد منتقل شد. ممنوع از ملاقات. شايد در زندان، انجا كه از پشت ميلهها نگاهتان ميكند، نفرتش از او تمام شد. بايد بماند تا تمام شود. دورهي اسارتش نه. نفرتش.
دو ساعت از گم كردن دستهايم ميگذرد. درست به خاطر ندارم آنها را كجا گم كردم. شايد كسي از من دزديده باشدشان. تو آنها را نديدهاي؟
انگشتهايم كشيده بودند و خطهاي زياد در كف داشتم. رودخانهاي خشك از پايين انگشت اشارهام كمآب جريان گرفته بود و خط عميقي شده بود پايين انگشت كوچكم گم. خطوط ديگري هم كف دستم بود. آن يكي كه راهش كج شده بود تا زير سينهي شصتم، پر رنگ بود و آبراههاي كه رهش در بالا به كنار شصت و آن رود ديگر رسيده بود. ديگر خطوط، كم رنگ و كوچك بودند و هنوز جان نگرفته، محو شده بودند. گاهي كه رويشان را لاك ميزدم، زيباتر ميشدند. مينشاندمشان جلوي خودم و نگاهشان ميكردم. كار زياد كرده بودند. ناز نديده بودند و البته بينياز هم نبودند. بين انگشتها وقتي كه دستم را باز ميكردم، به اندازهي يكي از جنس خودشان فاصله بود تا همچون عزيزي در آغوش بگيردندش. دست چپم را بيشتر دوست داشتم. حافظ را با آن ميگرفتم و چشم راست رويش زوم ميكردم. ولي هميشه قاشق را با دست راستم ميگرفتم. خودكار را هم با دست راست ميگيرم و مينويسم.
به من ياد بدهيد بدون دست چگونه زنده بمانم امروز كه مدام ورد زبانم شده است اين بيت:
رفتي و نميشوي فراموش
ميآيي و ميروم من از هوش
از اولش مال من نبودند. ولي براي به دست آوردنشان تلاش كردم. خواستم و بابانوئل يك شب آنها را به من داد. آن شب عيد شد. اين اواخر خيلي نوازششان نميكردم. داشتنشان باعث شده بود زياد متوجه حضورشان و اهميتشان نباشم. شايد بهشان بيتوجه شده بودم. شايد از من خسته شدند و با هم تصميم گرفتند بروند. ولي بيسرپناه كجا ميخواستند بروند. نه. خودشان نرفتند. البته آنقدر مطمئن نيستم كه بخواهم حكم قطعي صادر كنم. ولي فكر ميكنم آنها را به زور از من جدا كردند. آنها را از من گرفتند وقتي كه خواب بودم. الان كه نميدانم در دستان چه كسي هستند، دلم برايشان تنگ شده است. سيدو ميگويد دلتنگي درد بيدرمان است. چارهاي ندارد. فكر ميكنم اگر روزي به من برشان گردانند، اگر روزي برگردند پيش من، آنها را محكم در دستانم بگيرم و حتي لحظهاي از خودم جدا نكنم. ميبوسمشان. نوك تكتك انگشتها را. يكيشان را در دست چپم ميگيرم. بين انگشتهايم. با دست ديگر نوازشش ميكنم و بعد نوبت آن ديگري ميرسد كه نوازشش كنم و ببوسمش و در دستانم گرمش كنم.
بگیر. دستم. بین دستهایت. ببوسم. سرخ کن صورتم از هرم لبانت، شرم. بشمار. بند بند انگشتها را. روی هجده درنگ کن. رد شو. به بیست که رسیدی، بایست. نگاهم کن. افتاده در آغوشم مهر. بدوانم. در برف. عرق بریزم، گرم. بزن. نوای نی امشب، تار. بدم. در گلوی نی نفس. گرمم کن. به سوز سازت پر شور. برقصانم. به ساز انگشتهایت دوست. بخوان. از چشمه و درخت و سايه. از ظهر تابستان. از خورشيد و مرداد و از خرداد. از كلاس و برف و دفتر. از نشسته موي بلندي به شانهي دختر. بگو. از زلفت كه تارش رشتهي الفت من است با سايهي دستهايت افتاده در آغوشم گرم. جمع كن. مهربانی و پرنده. در سايهي سقف اتاقت روشن.
روزه گرفتم به دستهایت دست نزنم.
سرخ كن. صورتم سرما. کم کن از من طاقت. نیست امشب در دستم دستی که بگیرم گرم. منم گرسنه در سرما، چه ميخورم، شلاق! چه ميزند سرما، سوزن به استخوان پايم، سرد. چه ميكند بيمهر، سياه، وقت مرگ، چشمهايم، درد. سرمه ميمالد دور چشمانم نم نمِ شبنم، سفيد. سرخ ميكند صورتم سيلي. كه ندانی دلم كوچك، چه تَنگ بودهاست اين شب، تهي. ببينم. از پشت پنجره سرك كشيده به اتاقت، چشم. چشم میدوزم به اتاقت، گرم. نفس بکش توی دستهایم صمیمی. سرد میکند گوشهایم سرما. تنگ میکند دلم یاد. چشم میدوزدم به سوز سرما، برف. سقوط کن. بهمنم شو. ببار. برفم باش. دفنم کن. بپذيرم، مرگ. بپیچ در من، درد. بشور. بدنم. سرد در تب دوری تو. نوازش کن. صورتم. سرخ است با سيلي. ببند. لبهايم. میرقصند با زمزمهی اسم تو. چشمهايم. سياهاند از سرما. بگیر دستهايم. در زمین دور دست بیست سالگیات.
ببَر، از من، در افطار دستهايت، به هاي و هوي هوس، هوش.