صبحها که میخواهم از خانه خارج شوم، دخترکم تا درب آپارتمان بدرقهام میکند.میگوید “بابا بوس بده”، و بعد اضافه میکند “یکی دیگه” و پشت سرش پسرکم تا دو سه تا بوس جانانه از من نستاند، رهایم نمیکند. بعد یکیشان زودتر شروع میکند به گفتن “دوسِت دارم، عاشقتم،” و این عبارت را تا زمانی که دو سه بار نفسشان بند بیاید، تکرار میکند و بلافصله بعد از آن، دیگری شروع میکند به گفتن چندبارهی این جمله.
من تا این اندازه خوشبخت هستم.
تگها:بدرقه, بردیا, ستیا, صبح, عشق
دختردار که میشوی، نگاهت به دخترهای دیگر عوض میشود. انگار آنها هم دختران خودت هستند. سعی میکنی بیشتر مراقبشان باشی. مبادا کسی نازکتر از گل بهشان بگوید. بایوس مغزت به طور شگفتانگیزی ارتقا پیدا میکند در این زمینه. در آغوشش که میگیری، بهت آرامش میدهد. طوری نگاهت میکند که نگران میشوی نکند همسرت حسادت کند. آخر او را به اعتراف خودش، مثل تو نگاه نمیکند. و لبخند که میزند، تیر خلاصی را رها میکند به سمتت. بیاختیار در آغوشت میفشاریاش و صورت نازکش را غرق بوسه میکنی.
صدایش میزنی، ستیا! و با نگاهش پاسخ میدهد.
داشتی آبمیوه میخوردی. گفتم پس بابا چی!، سریع لیوان را به سمت من گرفتی که من هم بخورم.
مادرت گفت پس مامان چی! و بعدش لیوان را به سمت او گرفتی. آن موقع هنوز دوسالت بود. اکنون هم همانگونه هستی.
خندههایت بهشت را به خانهمان میآورد. همیشه بخند.
گریههای معصومانهات وقتی که ماشین مورد علاقهات را در پشت ویترین فروشگاهها میبینی و با چشمان پر اشک التماس میکنی که “اجازه! برام بخر” به من میفهماند که گاهی چقدر بیرحمانه به اشکهایت نگاه میکنم. اجازه میگرفتی چون مادرت همیشه ازت خواسته هر چه خواستی اول باید اجازه بگیری.
چرخ زندگی همواره بر مراد دل انسان نمیچرخد. باید این را یاد بگیری و راه مبارزه با این را نیز هم.
چرخ ار نگردد گرد دل ...
یا چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد ...
تو هم باید همین شعار و پیشهات باشد.
یعنی فکر میکنی این شادی، شرب مدام است؟ فقط به من بیندیش و همه چیز را از من بخواه. آنوقت، شادیهایت، شرب مدام خواهد بود.
مهرماه شد و بردیا برای رفتن به مدرسه آماده شده.
تن تو برگ نازک گل است
چشمانت الماس درخشان
وقتی تو را در آغوش میگیرم
وقتی سرشار از انرژی به من مینگری تا درخشش ابدی زندگی را نشانم دهی
گریهات گریه است و خندههایت خنده
تو از قبیلهی ما آدمیان نیستی
ما آدمها، وقتی که میخندیم، شاد نیستیم و وقتی که میگرییم، به فکر مکر و دسیسهایم
نوزاد یکصد و هفتاد و یکروزهی من
تو باید در میان ما مکاران دغلباز زندگی کنی بیآنکه از درخشش چشمانت چیزی کم شود. طوری بزی که برگ گل تنات و زنگار آدمیان، روغن و آب باشد. نگذار قبیلهی چشمانت مورد تاخت و تاز دروغ و ریا و نامحرم قرار گیرد آزادمرد کوچک من.
اینها یک بخش از مردمان هستند. در این میان، هستند کسانی که انسانیتشان، مقام آدمیزاد را ارتقا میدهد. حق مطلب این است که آن تزویر و ریا و دروغ و دسیسه، دندانگیر عدهای نان به نرخ روز خور است. اینها را گفتم که بدانی انسانهای بزرگ هم در میان همین آدمیان زندگی میکنند.
مادرت چنان عشقي به تو ابراز ميكند كه تمام عاشقان دنيا شاگرد مكتبش شدهاند و من پيشقراولشان.
هنوز نيامدهاي و پيشپايت اين همه پول و مال و منال حواله كردهاي.
نامت را چه بگذارم؟ باران؟ رحمتالله؟ بركت؟ نعمت؟ هديه؟ بهار؟