صبحها که میخواهم از خانه خارج شوم، دخترکم تا درب آپارتمان بدرقهام میکند.میگوید “بابا بوس بده”، و بعد اضافه میکند “یکی دیگه” و پشت سرش پسرکم تا دو سه تا بوس جانانه از من نستاند، رهایم نمیکند. بعد یکیشان زودتر شروع میکند به گفتن “دوسِت دارم، عاشقتم،” و این عبارت را تا زمانی که دو سه بار نفسشان بند بیاید، تکرار میکند و بلافصله بعد از آن، دیگری شروع میکند به گفتن چندبارهی این جمله.
من تا این اندازه خوشبخت هستم.
تگها:بدرقه, بردیا, ستیا, صبح, عشق
امید عزیزم نگران مشکلات سر راهت نباش من به استواری و قدرت تو ایمان دارم و میدونم که مثل همیشه حلشون میکنی فقط غصه نخور به من فکر کن که بدون تو هیچم من تو رو فقط سالم میخوام نهایتا از صفر شروع میکنی مهم نیست اصلا فقط قوی باش تا بتونم قوی باشم کنارت هرچیزی که از دست میره فدای یک تار موت بقیه چیزها بدست میاد دوست دارم خیلی خیلی زیاد که این از ته ته دلمه
نوشتن وقتی برای تو باشد، بهانه نمیخواهد. دلیل هم نمیخواهد. هرچند که تو بهترین دلیل برای نوشتن هستی. نمیدانم چرا هربار که میخواهم خطی بنویسم، نوشتههای ذهنم متواری میشوند. انگار میفهمند نوشتن برای تو، کم است. تو را باید بویید. تو نوشتنی نیستی. تو را باید زندگی کرد. تو خود زندهگی هستی. تو نفسی، جانی و جانانی. محبوب من، فروغ زندگی من، در کنار تو، من شاعر میشوم و آن شاعرانگی از توست. با هنرمندی دستانت، من نقاش میشوم و نقش تو را بر پیکرهی این دیوار، مینویسم. خط به خط این نوشته، بوی تو را میدهد. بگذار این دوست داشتن را همینجا فریاد بزنم.
خانم زیبا سیرت و زیبا صورت، افتخار میدهی با هم صبحانه بخوریم؟
حال و روز اینروزها را سعید رمضانی در توییتر چه واضح بیان کرده. اشکم درآمد. برای ماندن در خاطرهام اینجا بازنویسی میکنم. توییتها و بازخوردها.
سعید رمضانی
یه رشته توییت در باب وضعیت مالی و نگاهم به زندگی اقتصادیم،
و این که چطور وحشتزدهام و تنها مسیر رسیدن به یک ثبات و وضعیت عادی اقتصادی رو الآن، در این لحظات، مهاجرت میبینم:
mohsen_haadi
من تاب نیاوردم تا انتها بخونم، بس که خودم رو تو سطر به سطرش حس کردم …
mehdi_apr
من همیشه فکر میکنم حالا ما به شانسی آوردیم و تو این اوضاع وضعیت درآمدمون نسبت به میانگین جامعه بهتره ولی بازم سه هیچ از زندگی عقبیم. بقیه واقعا چطور دارن زندگی میکنن؟ کارگرها، پیک موتوریها، کسایی که دستشون جایی بند نیست. واقعا چطوری این ملت بختبرگشته تو این اوضاع زنده موندن؟
💬
یه بار که مادرم ازم تشکر کرد بابت کمکخرج بودن خونه گفتم واللا من از شما باید تشکر کنم که اجازه میدین تو این سن همچنان تو خونهتون زندگی کنم، شب میام جلوم یه غذایی هست بخورم. وگرنه که کجا میشه رسید تو این مملکت، با این وضعیت اقتصادی.
shayanmoradi
چقدر حرف دل زد این رشته توئیت
m_ghavam
این رشته توییت یکی از بهترین توصیفاتیه که از روزگار منِ جوان ِ ایرانی در دهه ۹۰ شمسی در کشوری که بینهایت دوستش دارم، نوشته شده.
mt Dr_Sefid
دلنشینترین رشته توئیتی بود که خوندم.
فقط تلختر بود برام چون نه کار دارم نه پسانداز نه درآمد
نسبتا باهوشم
همه عمرم رو تا الآن صرف درس خوندن کردم در دانشگاه و رشته ممتاز
با این کرونا اپلای هم تعطیله!
ایده کارآفرینی داشتم که خب سرمایه میخواد
nooshin_24
این رو خوندم و دلم گرفت، کاش می شد کاری کرد. کاش بخوان کاری کنن.
Nasser13MB
این رشته توییت جناب رمضانی را بخوانید، خالی از لطف نیست. یاد روزهای سیاهی افتادم که ایران کار میکردم. صبح تا شب کار میکردم و ۴ ماه یکبار حقوق میگرفتم.
GbjJetjDL32wsVD
بخشی از واقعیت های تلخ این مملکت رو در حد اُور دوز تزریق وریدی کردی بهمون 😔😔
sedighehmastan
()من همونم که خیلی از امکانات سعید رو نداشتم.
طنز ماجرا اینحایت که من امکاناتی رو داشتم که خیلیها نداشتن!
اگر جمع ببندم با زن بودنم در یک خانوادهی سنتی مذهبی و یک کشور اینچنینی که سعید به خوبی توصیف کرده، همه عمرم صرف جنگیدن شده به معنای واقعی کلمه و موجودیتم و زنده بودنم 🙁
saei_d
واقعا فکر کردن بهش فرسودهات میکنه… فکر میکنی کمِ کم ۱۰ ۱۲ ساله که داری کار میکنی ولی هیچ چیز با ارزشی دستتو نگرفته… انقدر درگیر کاری که روزای تعطیلم نداری و حتی نمیتونی با کسی دیت بذاری 🙂 انقدر چیزای دیگه هست که حتی فرصت نداری بهش فکر کنی فقط داری ادامه میدی ببینی چی میشه...
amiryousefi_
من و خیلی دیگه از همسنهام این وضعیت رو کاملا درک میکنیم.
به قول سعید تازه من خوششانس بودم، معمولا کار و رزومه و حقوق بدی نداشتم و تونستم ازدواج کنم و بچهدار بشم اما راه سعادت رو برای یه زندگی نرمال تو این جغرافیا نمیبینم.
میگن مهاجرت غربت داره اما ما تو کشور خودمون غریبیم.
pesarack
‼️واکنشهایی بودند به توییتهایی که میتونید از مطلب پایین همین پست بخونید. اول دندانپزشکی توییت کرده بود که:
کمتر از دو سال پیش خونهی دیوار به دیوار خونهی پدرمادرم رو فروختن ۴۰۰ میلیون تومن و بابام میگه الان ۲ میلیارد کمه براش. ۱۶۰۰ تو دو سال. کسخلم فشار بیارم به خودم برای کار کردن؟
این باعث شد کاربری (سعید رمضانی) سر دلش باز بشه و توییتهای لینک پایین رو بنویسه که این ساعت از شبانهروز ایران هم جوانهای مختلفی نوشتند که حرف دل اونها هم هست. قطعا وضع اقتصادی بیشتر افراد جامعه به مراتب بدتره و خودش هم نوشته “متوسط به بالا حساب” میشه و چند بار هم تاکید کرده. ناراحتی از همینه که بقیه مردم چی دارند میکشند.
توییتها
یه چیزایی هست آدم دودوتا چهارتا میکنه، یه نقشه راهی برا بهبود زندگی و رشد میچینه.
این وضعیت قیمتا و درآمدا و پارتی و رانت و بازتوزیع ثروتی که حاکمیت راه انداخته و اظطراب و تنشی که بین آدما هست،
قشنگ حالت وحشت و فرار برام ایجاد کرده.
حالا شاید ذهنم خستهس، ولی آخه این همه؟
💬
یه رفیقم رفته بود مالزی درس بخونه، بعد اونجا موندگار شد و کار کرد. برنامهنویسی میکنه.
بخش محسوسی از درآمدش اضافه میمونه که هیچ، یکی از تفریحات سادهش عوض کردن مدل گوشی و امتحان کردن آخرین مدلها و لپتاپ و ایناست.
بعد رسما اینجا وحشت من از اینه که لپتاپم یه چیزیش بشه.
💬
از ۱۶ سالگی پارهوقت و پروژههای کوچیک، از ۲۲ کارمندی و جدی و مستقلطور کار کردم.
پساندازم صفره که هیچ، برا خرید گوشی از خانواده کمک گرفتم.
حالا شاید بگین بیعرضه بودم و باهوش نبودم. قبول.
💬
تازه وضع روانی من خوب بوده، چون وضع خانوادهام در ثبات نسبی بود و کمی متوسط به بالا حساب میشن.
اونی که خانوادهش نداشته چی؟
الآن یه دوستم هست، زنی که از ۱۸ سالگی مستقل بوده، اون ممکنه به خاطر کم داشتن ۴ میلیون تومن (از کل رهنی که به خونهش اضافه شده) بره منطقه ناامن شهر.
💬
بعد من آدمی بودم که همیشه پروژه جانبی داشتم. هم سن و سالایی که میبینم، همه در حال انجام چند کار.
تا عصر کارمندی، شبم یه پروژه یا مسیر رشد که ازش یه پولی در بیاد
یعنی هرچی ۲۵ تا ۳۵ ساله اطرافم هست که مستقل هستند و پولشونو خودشون درمیارن، صبح و شبشون کاره و تقریبا پول اضافه ندارن.
💬
حالا یه بعد روانی داستان، این داستان رانت و بازتوزیع عجیب غریب ثروته.
یه عده هم سنوسال هستند، خونه مستقل تنها و ماشین و لباس خوب و وقت آزاد دارن
بعد من آدم عادی که نه هوش خاصی داره، نه جربزهی خاصی، برا به دست آوردن توجه دخترای هم سن و سال باید با اینا (و تصویر ذهنی) رقابت کنم.
💬
همین تو تایملاینم، یه زنی که برام جذاب بود نوشته بود «یکی رو هم نداریم ماشین داشته باشه ما رو ببره چالوس»
حالا باز وضع من خوب بود
غصهام میگیره یه چند تا رفیق باهوش کاردرست داشتم که تو بهترین دانشگاه رشته خودشون بودن، اما چون کار درست حسابی نداشتن و نمیشد به خاطر سربازی و چیزای دیگه، «پول دیت»نداشتند.
یعنی ماهی ۱۵۰ تومن نمی تونستند بزارن برا دو سه تا کافه.
💬
(هوش ۱۰۰، یعنی میانگین جامعه).
💬
تاکید کنم خودم آدمی میشناسم که ۲۳ سالش هم نیست، ولی یه شرکت بزرگ مقام خوبی داره و ماهی مثلا شاید ۱۰ ۱۵ تومن درآمدش باشه و چند تا مسیر درآمدی دیگه
ولی من توانم در این حد بود که تا همین عید، ۳۸۵۰ بگیرم. تازه من انگار بیشترین حقوق رو داشتم میگرفتم.
💬
بعد فکر کن اینارو کسی داره مینویسه که به یه سایت زیر ۳۰۰ الکسای ایران شروع کرده مشاوره دادن، کتاب ترجمه کرده که بیپلاس تبلیغش رو کرده و ۴ تا چاپ رفته و از نظر بدنی مشکل خاصی نداره و شانس خرکی آورده و معافیت کفالت گرفته.
شانس روی شانس روی شانس
،کارمندی و پروژه،
و پراید؟ ؟ ؟
به جد وحشتناک.
مگه ماها متخصص مدیریت اقتصادی در روزهای بحران و تورمیم؟
مگه درس خوندیم که چطور فشار روانیش رو تحمل کنیم؟ چطور روابطمون رو مدیریت کنیم تو این بحرانها؟
مگه مهمونی خره* بحران پشت بحران؟
* مهمونی خر یه اصطلاح آذریه.
💬
من چقدر توان روانی دارم آخه
همین چند ماه پیش آمریکا داشت حمله میکرد، هواپیمای خودی رو زدن ترکوندن، رئیس جمهور مملکت یه هفته بعد کشتار جوونا اومد خندید که منم تازه فهمیدم، اینم وضع قیمتا
مگه من متخصص مدیریت بحرانهای روانیام آخه؟
Miss.Z:
خیلی رشته توییت خوبی بود
برای یکی به سن من، گفتیم خب دیگه نمیتونیم یه روز خونه بخریم، بعد شد ماشین خوب، حالا کم کم باید قید لپتاپ و موبایل رو بزنیم. انگار دیگه با طور عادی کار کردن رسما نمیشه به آرزویی رسید
سعید رمضانی:
لپتاپ Core i5 هشت گیگ رم معمولی الآن بالای ۱۰ تومنه.
الان رنج حقوق ماهیانه آدم عادی چنده؟
به خودتون که حوزه دیجیتال و برنامهنویس و اینایین نگاه نکنین ها، وضع بقیه صنایع خیلی بدتره.
۴ تومن هم باشه، میشه معادل ۲ ماه و نیم نخوردن و خرج نکردن
لپتاپ عادی!
💬
مکانیزمهای تخلیه چی؟
هر خبر و توییتی میبینی یکی رو گرفتن که مشخص نیست، به اون یکی که رفته اعتراض برا درآمد معلما فلان سال حبس دادن، اون یکی ۲۰ روزه گرفتن خبری نیست
حتی نمیتونم یه پلاکارد بگیرم دستم برم یه جایی که آقا بسه، نمیکشم. همین. فقط روش بنویسم وایسم یه جایی.
میگیرنم!
💬
تازه من آدم مذهبیام، نماز میخونم، روزه میگیرم، علامه درس خوندم. قیافه و رزومه و خانواده همه موجه.
اونی که به روزه اعتقاد نداره چی؟ اونی که نماز نمیخونه؟ این همه زنی که حجاب براشون فشاره روزمرهس و کافیه شال از رو سر بیفته که یکی شماره پلاک ماشین رو گزارش بده چی؟
💬
یکی دو هفتهای هست اومدم خونه خیلی دلتنگ بودن.
پدرم میگه بسه هی پشت کامپیوتر نشین، چاق شدی. مریض میشی.
میگم کار میکنم، میگه بهت کم پول میدن.
با خالهها و خانواده صحبت میکنم، میپرسن ماهی چقدر میمونه؟ میگم صفر
مسخرهام میکنند میگن این همه میگی کار میکنم آخرش همین؟
💬
حالا باز من فرصت داشتم و امتیاز داشتم رفتم شهر دیگه درس خوندم و مستقل شدم کمی.
اونی که خونده مونده و کارش با کامپیوتره یه فشار عظیمی روشونه از رو خانواده
هی چرا ازدواج نمیکنی، چرا بیشتر پول در نمیاری، چرا همهش پشت کامپیوتری، داری چت میکنی، داری وفت تلف میکنی، ببین فلانی چی شده
sedighe nazari:
آره. تا حالا احتمالا تجربه نکردی نصفِ آدم بودن رو و در سطح دو ایستادن رو. تجربه نکردی محدودیتهایی رو که در ذهنمون پرورش دادن تا حتی جرأتِ فکر کردن به موجودیتِ خودمون رو پیدا نکنیم.
ولی شماهام اذیت شدید. کیه که انسان باشه و در این کشور و سیستم اذیت نشه؟
سعید رمضانی: یه همکار داشتیم، جوانترین زنی بود که یه مدرک مالی بینالمللی رو تو خاورمیانه گرفته بود. از این باهوشا
یه ترس تو وجودش بود که تو شرکت به شوخی همکارا میگفتن شالت افتاده سرت کن، سریع سرش میکرد.
بعدش شاکی میشد و عصبی که نگین رو من فشار زیاد داره .
💬
باز تاکید کنم یادم نره که من امتیاز داشتم. خانوادهام پول داشتن.
۴ تا از خالههام معلمن، میگن بعضی شاگردا تو خانواده گوشی ندارن که بشینن درس بخونند. از آموزش پرورش میگن براشون جزوه بگید
تو خبرا میگن خرید گوشی ۱ میلیون رفته بالا
کلی کارگر فصلی داشتیم بیکار شدن تو کرونا.
💬
همین سال پیش یکی از نزدیکترین عزیزانم یه روزی زنگ زد گفت ۱۰ هزار تومن بریزم به کارتش که داشت یه چیزی میخرید کم داشت. اندازه چی بغض کردم.
یه رفیق دارم تربیت مدرس ارشد گرفته، کارگری میکنه پیش برادرش، هر از گاهی زنگ میزنه میپرسه ۱۰۰ ۱۵۰ دارم قرض بدم بهش؟
💬
الآن ارومیه هم کارگرد روزمزدی که ناهارش رو هم میدن ۱۰۰ تومنه
طرف میاد از ساعت ۸ صبح تا ۵، درخت میکاره، جوی آب توی باغ راه میندازه،یه جاهایی دیوار آجری میکشه، آخر روز بهش ۱۰۰ تومن میدن
دقت کنید که کارگر همه روز کار نداره، بعدش باید بشینه دور میدون منتظر .
💬
یه رفیق داشتم همین سال پیش کار پیدا کرد، از پرند میرفت جمهوری کار کنه.
کلی آدم هستند از کرج هر روز میان تهران و برمیگردند. هر روز!
شما فکر کن هر روز فشار مترو و سرپا ایستادن و تنش روانی ۳ ۴ ساعت راه.
یه همکار فعلیمون ۵:۴۰ بیدار میشه که ۸ شرکت باشه
یه سری که تو اسنپ میخوابن.
💬
اینا اثرات ملموسه
کلی آدم درگیر قسط و محدودیتهای مالیان و نمیتونند ریسک تغییر شغل و سرمایهگذاری رو آموزش رو قبول کنند. وقت پروژه تفریحی جانبی و زمان شخصی ندارن
/
💬
/ دیشب همکار قبلیم، ساعت ۱۲:۱۰ شب پیام داده که فلان عکس رو از freepik لازم دارم برا مشتری. میتونی دانلود کنی؟
این بشر زن داره، ۳۴ سالشه، کارگردان فیلم کوتاهه، تو گرافیک و تدوین و اینا عالیه، مدیریت جشن و رویداد رو تک و تنهایی در اندازه افتتاح توسط وزیر تو ۲ روز جلو چشم خودم کرد/
💬
/ بعد یک ساله از یه شرکتی که توش نه براش کاری هست و نه حس میکنه مفیده نتونسته بیاد بیرون.
چرا؟ فشار قسط و محدودیتهای مالیای که درگیرش شده و اینا.
یک سال تمام عزت نفس روز به روز آسیب میبینه.
💬
یه دوست بسیار عزیز دیگهام که استاد دانشگاه و مدیر گروه علمی کاربردی بوده، دانشجو دکتریس، کلی مقاله داره، متخصص رشتهی خودش هست، ۱۲ ساله کار میکنه، برا جامجم مطلب نسبتا ثابت مینویسه،
وضع مالیش بد شده، یکی بهش پیشنهاد داده بیا کلمهای «۲۰ تومن» محتوا تولید کن برامون! ۲۰! ۲۰!
💬
حالا من الحمدالله هزار تا امتیاز داشتم تو زندگیم، الآن حامی دارم، رفقا حواسشون هست، رفیق داخل ایران دارم،
یه عده زیادی رفتن تو افسردگی. رفقاشون هر کی تونسته از ایران رفته. دور از خانوادهان. خانوادهشون هم وضعشون بده.
کرونا هم که دورهمیها و دیدن آدما رو تعطیل کرده.
💬
عجیب غریب نیست خدایی؟
یعنی چی که تنها حالتی که الآن میشه رفت سینما، ماشین میخواد که دست دوم ارزونترین نسخهش هم نزدیک به ۱۰ برابر حداقل حقوق پول میخواد.
در این دوران کرونا، من حتی جزو طبقهای از جامعه حساب نمیشم که بتونم سینما برم
همخونهام هم نداره ((:
💬
حالا من اینجا خودآگاهانه نوشتم وضع خرابه، «تقصیر ما نیست»
در حالیکه ترند نوشتهها، کتابها اینه که «زندگیت تحت کنترل خودته. تو مسئولشی. تو باعثش شدی. میتونی بهترش کنی»
وکلی فشار روانی که اگه شکست خوردیم،اگه پسانداز نداریم، اگه نمیتونیم، تقصیر ماست!
ولی سهم شرایط و اقتصاد چی؟
💬
هی میگن کار کن، یاد بگیر، رو آموزش سرمایهگذاری کن، پشتکار داشته باش،
بهینهسازی مداوم زندگی. عصاره وشیرهی هر گوشه از زندگی رو بکش،
و اگه راضی نیستی، پول نداری تقصیر خودته!
💬
من که به خودم هی یادآوری میکنم، تقصیر من نیست لزوما
وضع اقتصادی خرابه، شرایط این طوریه
ولی رو خیلیا فشار روانی هست. انتظارات ایجاد شده زیاده.
جامعه و رسانهها و کوچهای زندگی و اینفلوئنسرها هم هی میگن فکر نکن، انتخاب درست کن،اینو بخونی حل میشه،
انگار که همهش تقصیر ماست. نیست
گاهي اوقات، هوايي ميخواهيم كه نفس بكشيم و زميني كه رويش قدم بزنيم. تخمهاي كه بشكنيم و حرف بزنيم و حرف بشنويم. همسري كه همراهمان باشد و سفرهاي كه دورش بنشينيم و كنترل تلوزيوني كه هي كانالها را بالا و پايين كنيم. اگر دست داد، قليانكشان را بنشانيم زير درخت توي حياط و بچهها را بنشانيم پاي دبرنا و منچ و يكي را با كتاب سرگرم كنيم و ديگري را با نقاشي. گاهي اوقات، رفيقي ميخواهيم كه بزنيم پس كلهاش و چار تا بد و بيراه بهش بگوييم و نگوييم كه دوستش چقدر داريم كه اگر نبود، چقدر دنيايمان سختتر چقدر ميگذشت. از ميانشان، كساني باشند كه شايد سال تا سال نبينيمشان. ولي همين كه هستند، اميد را در دلمان روشن نگه ميدارند. گاهي اوقات، هوا براي نفس كشيدن كم ميشود و زمين براي راهرفتن، سخت و ناهموار و رفقا در پي زندگي كند و آهستهي خويشاند و سينهاي نيست كه غمت را و سرت را روي آن بگذاري و هاي هاي خالي شوي از درد و رنج. شايد نبودن يكي از همانها كه بايد باشد، سبب درد است و حالا، يكمرتبه، نيست و حفرهاش در سينهات تهي و دلت از نبودش تنگ. پدر ميرود. مادر و برادر. شايد فرزند و مو و جواني و پول و سوي چشم.
نقش بازی نمیکند. اگر بگوید دوستت دارد، حتما و از ته دل دوستت دارد. هیچگاه برای خوشآمدنت ابراز محبت نمیکند. حتی برای اینکه بهت برنخورد و یا ناراحت نشوی، خشم و ناراحتی خودش را پنهان نمیکند. فقط ممکن است سکوت کند. البته در همان سکوت هم میتوانی حساش را بفهمی. صبور نیست و دوست ندارد صبور باشد. همهی اینها را برعکس کن تا به من برسی. شرایط سخت را تحمل میکنم بدون آنکه کسی به راحتی احساس کند از چیزی ناراحتم. زمان میبرد تا ابراز ناراحتی کنم. علیرغم اینکه در گذشته گمان میکردم آدمشناس خوبی هستم (هه) و رفتار مناسب هر نفر را میفهمم، از وقتی با او آشنا شدم فهمیدم که به هیچعنوان اینطور نیست. تحت فشار گذاشتماش که “صبور باش فروغ”. میخواهم اعتراف کنم که نمیدانم صبوری خوب است یا نه. الان فکر میکنم که “اینکه هرکس هرطور که هست، خوب است. تو سر کار خود گیر”. با این تعریف که هدف ما کمتر آسیب دیدن خودمان باشد، نباید صبور باشیم. آخر، خوددار بودن و ریختن همهی مسائل در کاسهی درون، آدم را پیر میکند. با این تعریف که هدف ما کنتر آسیبدیدن دیگران (نزدیکان) باشد، باید صبر پیشه کرد. حالا شک دارم که باز هم باید دعوتش کنم به صبوری یا خودم هم تشویق میشوم به ناشکیبایی.
امید همواره وجود دارد.
این ما هستیم که تصمیم میگیریم باامید زندگی کنیم یا ناامید.
کلام بزرگان
روزت مبارک معلم عزیز من
پس از سالها، سلامی دوباره میکنم و دستت را به نشان احترام میبوسم.
روز معلم، این پیام رو برای چند تا از معلمهای دوران راهنمایی و دبیرستان ارسال کردم.
وقتی به عیادت پیرزن رفتم، حالت احتضار را در چشمانش دیدم. به پسرش گفتم هزارماشالله حالشون بهتره. خیلی خوشحال حرف من را تایید کرد.
صبح روز بعد پر کشید و به فرزند شهیدش پیوست.
این نگاه را در هشت سالگی تجربه کرده بودم. وقتی حاجی بابا را رو به قبله دراز کرده بودند. ساعت مچی سیکو 5 تو دستش تا زیر کتفش سر خورده بود و بالا رفته بود. لاغر و رنگ پریده و نحیف. از آن روز تا به دیروز در چهرهی کسی این حالت را ندیده بودم. فکر میکنم حس درونی پیرزن هم رفتن را میخواست. این که ببیند زمینگیر شده و دیگران او را در نقطهی ضعف میبینند برایش قابل تحمل نبود. مردان و زنان بزرگ، رفتن را میخواهند. همواره رفتن.
اگر دیدید یک نفر که دارد پا به میانسالی میگذارد، پشت فرمان پر شتاب و با هیجان رانندگی میکند، شاید من باشم. کودک عجول و بازیگوش من فقط سنش زیاد شده است و چیزی از کودکیاش کم نشده.
اگر کسانی که در یک شرکت کوچک کار میکنند، دیدید که حاضرند به خاطر یکی از همکارانشان از خودشان، خارج از حد تصور، واقعا خارج از حد تصور مایه بگذارند، شاید یکی از همکاران مرد میانسال را دیده باشید. در آن شرکت مدیریت نرمال منابع انسانی در مقابل مدیریت کاریزماتیک منابع انسانی حرفی برای گفتن ندارد.
اگر دیدید مردی در اوایل میانسالی هر شب یا غروب که به خانه میرود … شما که نمیبینید چطور با بردیای کوچکش بازی میکند، پس گفتن ندارد.
فکر و ذکر و هم و غم آن مرد میانسال بعد از رشد و ارتقای شرکت کوچکی که در آن کار میکند، پرداخت حقوق به موقع همکارانش است. چهار همکار در بخشی که کار میکند دارد. بعد از آنکه همکارانش او را غافلگیر کردند و یک ساعت تیسوت (Tissot) در روز تولدش بهش هدیه دادند، از هیات مدیره مجوز تقدیم کردن هدیهی روز تولد را گرفت. قبل از آن نیز تقدیم سبد کالای مواد غذایی با کیفیت به مناسبتهای تقویمی (ماه رمضان، شب یلدا، نوروز) را در نظر گرفت و راه اندازی کرد.
تفریح مرد میانسال ما کار است. از کوه و دشت و جنگل و دریا کم کرده است و به کار افزوده است. این عدم توازن را به زودی جبران میکند. کودک شرکتش دارد راه میرود و دیگر نیاز به حضور حداکثری خودش نمیباشد. از این که توانسته بر قلب همکارانش اثر بگذارد خوشحال است.
اگر دیدید …
چیزهای دیگری هم هست که نمیتواند بگوید.
الان دقیقا چهار روز است که من به سفر یک هفتهایمان پایان دادم. هانیه و بردیا هنوز در سفر هستند. نشستم به تماشای عکسهای این یک هفته و عکسهای قبلتر از آن. کار را موقتا تعطیل کردم. کار. گفتم کار. چقدر این تحول کاریام که از سال قبل شروع شد را دوست دارم. اگر مامانه آناهیتا نخندد! میگویم که این هم خواست خدا بود. اگر بخندد هم همین را میگویم. داستانش را که بگویم مامانه آناهیتا هم باورش میشود که فقط خواست اوست. نمیدانم چرا مامانه آناهیتا این ـه چسبان را به انتهای مامان چسبانده است. اگر مینوشت مامان آناهیتا، باز هم ما با کسره زیر نون مامان میخواندیمش. ولی او الکی این ـه چسبان را چسباند به انتهای مامان تا بشود مامانه آناهیتا. آناهیتا حتما خیلی فرزند دوستداشتنی است برای مامانه و بابایه آناهیتا که اینطوری تاکید میکند او، مامانه آناهیتاست.
داستانش را فعلا نمیگویم. مامانه آناهیتا هم میخواهد بخندد و یا باورش بشود. به من چه. فعلا من با عکسها و خاطرات این چندروز سرخوشام. دلتنگم و سرخوش. چقدر این تحول کاریام را که از سال قبل شروع شد دوست دارم. بالاتر که این جمله را گفتم، جای “را” را درست ننوشته بودم. برای همین الان اصلاحش کردم. ارسطویی میگوید “را” را الکی به آخر جمله منتقل نکنید. برای همین اصلاحش کردم. این تحول را مدیون دوست قدیمام رضا هستم. همو که یکی از اعضای تیم روباتیکمان بود و توانستیم در سال 80 مقام دوم را در بخش روباتهای بینا در کشور کسب کنیم. (همینجا میتوانستم “را” را بعد از”روباتهای بینا” بیاورم. ولی طبق گفتهی ارسطویی، جایش آنجاست که الان هست). برای فردا باید یک گزارش آماده کنم. ولی هنوز دارم در میان عکسها میچرخم. سینهخیز میکند. آهسته و آرام و گاهی وقتها پر سرعت و تند. حواسش به مسائل دور و برش هست. چیزی را نشان میکند و تلاش میکند که آنرا فتح کند. وقتی که فتح شد، آرام میگیرد و میرود سراغ نشان بعدی. دوست دارم در مورد این تحول کاری بنویسم. هشت سال تجربهی کاری را کنار گذاشتم و به این تحول، توکل کردم. او من را انتخاب کردهبود. چون ازش خواسته بودم. مقدماتش را چید و من را به سویش هل داد. هشت سال تجربه و شهرت حرفهای و کسب درآمد بالاتر از میانگین همکاران را به کناری گذاشتم و این تحول بزرگ را پذیرفتم. این شرکت نوپا، کودک دیگر من است. باید رشد کند. بزرگ شود. بشود یک ابرشرکت در زمینهی تخصصیاش. یک غول متخصص که تمامی مشتریان، گزارشاتش را سند حرفهایشان قرار دهند.
الان دقیقا چهار روز است که به سفر یک هفتهایمان پایان دادهام و امشب، بیشتر از هر شب دیگر …
حس میکنم خدا بغلم کردم و داره من رو به پیش میبره.
یک کد نوشته بودم و گذاشته بودم توی کنجی از وب. کار تخصصی میکرد. نوشته بودم اگه استفاده کردی و راضی بودی هرچقدر دوست داشتی بریز به محک و به من هم خبر بده.
. امروز یکی گفت چهل هزار تومان ریخته به محک و رسیدش رو هم برام فرستاد. خوشحالم که برای کسی مفید بوده و حداقل یک نفر به سمت محک قدم خیری برداشته است.
اینها رو گفتم که ریا بشه و بدونید که من با محک اینجوریام.
اگر نیمی از، تنها نیمی از پزشکان ما وجدان و مسئولیتپذیریشان به تو میرفت، پول پرستی این قشر تا این حد توی ذوق مردم ما نمیزد. تو به تنهایی، در نظر من، وجههی پزشکان را چندین پله بالا بردی.
تو به قدری خوب هستی که آدم دوست دارد بیمار تو باشد. به قدر خوب بودنت، دانا هم هستی. در مقابل یک سندرم نادر، جا نزدی، حرفی از پول نزدی و بهترین تصمیم را گرفتی. شماره موبایلت را دادی تا اگر نیمه شب، درد حمله کرد، خواب را بر چشمانت حرام کنیم. تو عالیترین پزشک متخصص زنان هستی که میشناسم.
من، همسرم و پسرم این محبت را سینه به سینه منتقل و منتشر خواهیم کرد.
ممنون خانم دکتر افراسیاب
از دست ندهید.
یک سفرنامه مربوط به حداقل پنج سال قبل که، ناخواسته سرشار از طنز شده است
بدون وقفه نشستم همه ش رو خوندم
غافلگیر شدیم. شاید به این دلیل که به این زودیها انتظارش را نمیکشیدیم. خودی نشانمان داد و سر از پوسته بیرون آورد.
نام: بردیا
فرزند: امید و هانیه
تاریخ تولد: سوم اردیبهشت، به وقت اذان صبح
حالا کسی هست که بابا صدایم کند. این حس باید نوشته شود. در یک داستان تا بتوانم شما را با آن همراه کنم. و این، مرحلهی جدیدی از زندگی من است.
هر چه من میگویم ما هرچه خواستهایم به ما داده است باور نمیکند. حتی کیفیت آن چیزی را که خواستهایم نیز مشخص میکنیم. و این، لبخند خداوند است هنگامی که میگوید ادعونی، فاستجب لکم.
خدایا، هر که دوستی غیر از تو گزیند، احمق است. هر که چیزی از غیر تو بخواهد احمق است. هر که به یاد تو نباشد، خاکبرسر است.
یادت هست که هنوز یک خواستهی قدیمی دارم و منتظر که اجابت کنی. میدانم که این یکی را گذاشتهای که خودم همت کنم. میشود تو باز هم یار من شوی؟ یاریام کنی؟
از كارزاري سخت ميآيد. نبردي نابرابر. جنگ، جنگ خون بود و دردي كه دردانهي مرا در آغوش ميكشيد. گويي كه ميخواهد از او، مانند كودكش مراقبت كند. ولي درد است ديگر. چنگ مياندازد به جانت. مياندازدت درون چرخ گوشت و تو بيوقفه، مستاصل و ملتمسانه به خودت ميپيچي. نفرين بر تو اي درد. چنگ انداختهاي بر جانش كه چه. كه قطره قطره الماس از گوشهي چشمانش هميشه زيبا بر گونهاش بغلتد؟ و بعد عاجزانه به پايت بيفتم كه “دور شو دست از سرش بردار، او كجا طاقت تو را دارد”.
نفرينت كنم يا سلام گويمت كه نشانه بودي. نشانهاي از كارزاري نابرابر كه پيشتر گفتم و خوني كه سرازير ميگشت از صورت زندگي و چراغي كه رو به خاموشي بود. تا اينكه تو امدي اي درد. نشانهي نبرد. پردهدري كردي. نفرين چرا. سلام ميكنمت. بگذار نگاهت كنم. صداي تو ايمني بخش است.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
شاملو
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد / كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم / تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله / به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
به فروغ چهره زلفت ره دل زند همه شب / چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم / که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزد ار چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم / چمن آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ / که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
روي تو چراغ خانهي من است بيا.
گاهي وقتها ادم چيزهايي مي بيند و يكهو ته دلش پر ميشود از دلتنگي. كارش هم نميشود كرد. اين فيزيك نيست كه بشود با نيوتن يا دالامبر حلش كرد. لاگرانژ هم در اين لحظه بيخاصيت است. حتي خود حضرت شرودينگر در اين زمينه هيچ حرفي به زبان نياورده است چه برسد به ويتگنشتاين و گادامر و فوكو. ادم گاهي دلش تنگ ميشود با آنكه علت دلتنگي در كنارش نشسته است و لبخند مدام بر لبش شكوفه ميزند.
تنگ روزهاي نيامده ميشود. تنگ و نگران. نگران فردا. كه اگر فردا نباشم، بيشك دلم براي اين قند تنگ ميشود.
من عاشقم.
کتاب، نگاه، باران، مو، نگاه، دست، انتظار، دلواپسیهای خوب، بهار و زمستان با آن یگانه میوهاش، پاییز و تابستان با آن میوههای نوبرش، کلمه و سفر، عکس و قدم زدن، کوه را بالا و پایین رفتن، نوشتن و خواندن و خواندن و نوشتن، گپ و گفت و زمزمه، آشتی پس از اخم، کار و نیرو، حل کردن یک ریاضیات مبهم، زندگی کردن، نگران گلهای باغچه بودن. خوب است که هیچ کدام هووی دیگری نمیشوند و هیچ کدام از حضور دیگری احساس ناامنی نمیکند. من عاشق تمام اينها هستم.
همهی اینها یک همراه میخواهند. یک نفر را كه بشود يگانه رفيقات. رفيق تنگي و گشادگي خاطرت. در چهرهاش، بتواني آرامشات را بيابي. دستهايش ميوه و كتاب تعارفات كند و به وقت پرداختن دلمشغوليهاي ديگر، همراهيت كند. حضورش سكوت خانه را بشكند و نگاهش، خستگي روزانهات را به پايان برسانند. به اين همراه هميشگي ميگويم فروغ.
خدايا
ممنونتم بابت اونچيزي كه بهم دادي
و ممنونتم كه اون چيزي كه دوست داشتم رو بهم دادي
و ممنونترتم كه اون چيزي كه به صلاحم بود رو در اون چيزي كه دوست داشتم قرار دادي
و ممنونترتم از باران اين روزهايت و قدمهايي كه با فروغم زديم
تو هم از من ممنون باش كه اين همه ممنونتم