فكر ميكني فردا چهشكلي است؟ من فكر ميكنم روزهاي زيادي را تكرار خواهيم كرد و اگر امروز، تكرار روزي در گذشته نباشد، اما اين ساعت تكرار ساعتي در گذشته است و در آينده هم تكرار خواهد. اين را يقين دارم. مثالش همين لحظهاي است كه مينويسم و هنوز يك ساعت نميگذرد كه از تو خدافظي كردهام. قطار به سمت تهران حركت كرد. اين هشتاد و پنجمين بار است كه قطاري از واگنها من را بين ديگر مسافران به تهران ميبرد و چند باري است كه آخرين تصوير شفاف مانده در پردهي چشمهايم، نگاه ملتمس و چشمهاي منتظر تو است. سومين بار است كه كتاب “كتابخانهي بابل” را با خودم ميآورم تا اوقات خالي فكرم با نقاشي تناش پر شود. هر بار تا صفحهي بيست و سه خواندم و كتاب را بستم. ” لذتي پيچيدهتر از تفكر وجود ندارد و براي همين است كه ما خود را وقف آن ميكنيم”. اين، جملهاي است كه با خواندنش در صفحهي بيست و سه كتاب، كتاب را بستم. اولين بار به اين دليل كه با حرف چرندي رو به رو شده بودم. چند هفتهي بعد از آن، در كنار كار شركت و تنبلي و گلگشت در اينترنت، سراغي از كتاب نگرفتم. بار دوم، كه از پيش تو دور ميشدم به سمت تهران، با دو نفر همكوپه شده بودم كه تا زماني كه پردهي چشمهايم كشيده نشد، يكسره حرف زدند. انگار مفتتر از گوشهاي من نديده بودند. كم مانده بود ازشان بخواهم خيلي مودبانه قارقارشان را تا رسيدن قطار به ايستگاه كنار بگذارند تا من فرصتي براي خودم داشته باشم يا حداقل بروم روي يك تخت بخوابم. دهانشان گرم بود. ولي آن موقع شديدا به سكوت احتياج داشتم. نه اينكه فكر كني آدم گوشهگيري هستم. نه. ولي نميدانم چه شده بود كه دلم مقداري سكوت ميخواست يك آسمان بالاي سرم. آخر شب اين فرصت پيش آمد. سكوتش را ميگويم. از آسمان خبري نبود. يكي از آن دو نفر رفت مستراح و دومي براي يك لحظه سرش را برگرداند سمت پنجره. نميدانم در آن تاريكي چه چيز ميخواست از شيشهي كوپه ببيند. ريش نامنظم و دماغ گوشتالودش زودتر از يقهي باز پيراهن سفيد راهراهش از توي شيشهي پنجره به چشم آمد. در همين فرصت كه داشت دقت ميكرد توي شيشه تا چيزي ببيند، و حرف ميزد، يك تخت از كنار كوپه خواباندم و پريدم روي آن. كتاب را برداشتم. حرفهايش را ميشنيدم. ولي برايم مهم نبود كه بخواهم به ذهن بسپارم و اين جا برايتان بگويم. فقط اين را بگويم كه يك مشت حرف مفت بود كه براي يك جفت گوش مفت زده ميشد. براي او هم مهم نبوده كه من ميشنوم و گوش نميكنم. كتاب را باز كردم. ولي آنقدر خسته بودم كه نخواهم به سياهي تن كتاب چشم بمالم. كتاب را بستم و خوابيدم. بار سوم، كه همين بار آخري بود از تو خدافظي كردم و برنگشتم تا نگاهت را پشت سرم بدرقه كني. تا صفحهي بيست و سه خواندم. ولي باز هم به آن جملهي لعنتي كه رسيدم كتاب را بستم. فكر ميكنم هر بار ديگر هم كه بخوانم، بيشتر از صفحهي بيستوسه و بيشتر از آن جمله، پيش نميروم.
مدتهاست روي يك جمله قفل كردهام. هنگ كردهام. خوابيدهام. بيدار شدهام. زندگي كردهام. زندگي شدهام. مدتهاست اسير روزهاي گذشته و فراري از فرداي نيامدهام. روي خاطراتم چمباتمه زدهام. مثل ماري روي گنج. فهميدهام مشكل من اين است كه روي يك فعل گير كردهام. چه فعلي است نميدانم. ولي ميدانم كه باز هم قفل خواهم كرد. مثل قبلترها كه رفته بودم توي لاكم. نياز دارم خودم را واكاوي كنم. مدتهاست درد، بزرگترين لذت زير زبانم است. از درد لذت ميبرم. اين را چند ماهي است كشف كردهام. و از پي اين كشف، پي بردهام تمايلات مازوخيستي در من رشد كردهاند. مثالش همين ساق پاي راستم است كه گاهي آنچنان درد ميگيرد كه غرق در لذت ميشوم. با پاي ديگرم به ساق پايم فشار ميآورم تا لذت به اوج برسد. ولي بايد اعتراف كنم كه هيچگاه از اين لذت و درد ارضا نشدم. هميشه ناكام ماندم و بعد از ناكامي، مغزم، همان جايي كه حس ميكنم روحم را و فكرم را و تمام درد و لذتم را كنترل ميكند، خوني ميشود. براي چند روز حس و رمق كار كردن را از دست ميدهم و در همان حال كه حالم از پريود شدن مغزيام به هم ميخورد، از اين كسالت و بي ميلي لذت ميبرم. شايد بگوييد كه پريود شدن كه لذت ندارد. آدم را سگ ميكند. دليلم بر وجود اين لذت اين است كه گاهي دلم ميخواهد پريود مغزي بشوم. يعني دلم براي اين حالتام تنگ ميشود. گاهي ميخواهم و ميطلبد كه پريود بشوم. ميخواهم بگويم اين يك توهم نيست. يك چيزي است كه دلتنگيام را به وجود ميآورد. براي همين است كه از آن جملهي كتاب خيلي خوشم نيامد و بهتر است بگويم حالم به هم خورد. آن جمله، از آن جملههاست كه من را پريود ميكند. يعني يك جملهي بي سر و ته كه معلوم نيست نويسنده از كجايش در آورده و در صفحهي بيست و سهي كتاب “كتابخانهي بابل” چپانده است. در انتخاب اين فعل خيلي دقت و احتياط كردم و ديدم همين چپاندن لايق آن جمله است. دليلي هم ندارد كه بخواهم الكي از كسي يا جملهاي يا نويسندهاي كه نه ديدهامش و نه آنقدرها ميشناسماش تعريف كنم و يا بد بگويم. درد اوج لذت است و اين يك بيان كلي و يا يك اصل نيست. اين چيزي است كه براي من به اثبات رسيده است و من هم مانند آن نويسنده، فقط نظرم را ميگويم. او هم نظرش را گفته است و كسي بيخ گلويش را نچسبيده است كه چرا همچين حرف مزخرفي زده است. ممكن است حرف من هم براي عدهاي مزخرف به شمار بيايد و البته من به آن عده هم مانند آن عدهاي كه طرفدار اين حرف هستند، احترام ميگذارم. بالاخره آزادند از هر چيزي خوششان بيايد و يا خوششان نيايد. نميدانم چه كسي از تفكر لذت ميبرد و بدتر از همه اينكه خودش را وقف اين كار ميكند. مثالش خود من. ببينم، تو از فكر كردن لذت ميبري؟ نه، خداييش از فكر كردن لذت ميبري؟
وقتي كه يك چيزي توي ذهنم گم ميشود، يا وقتي قسمتي از يك چيزي ناشناخته است، آن فقدان يا آن چيز گنگ و مبهم و ناشناخته، ميشود خداي ذهنم. پريودم ميكند، ساكتم ميكند، ميبردم توي خودم. گاهي اوقات كسل و بيرمق ميشوم. گاهي، برعكس، پر انرژي ميشوم و وراج. دوست دارم تا كشف معما، همانطور ساكت و فرورفته در لاك باقي بمانم. حواسم به كار نباشد و چند بار توبيخ بشوم. پس از چند هفته، كم كم لكههاي خون ديده شود و بفهمم چند وقتي است پريود شدهام و اين لخته، در مغز باقي مانده است. اينها نتيجهي همان تفكر عميقي است كه آن جناب نويسنده در موردش بيان فضل كرده است. يعني آنقدر فكر كن تا پريود شوي و خودت را وقف فكر كردن و پريود شدن بكن. كجاي اين لذت، پيچيده است؟ يك حرفي زده است و كتابي چاپ كرده است و چند منتقد هم آن را بهبه و چهچه كردهاند اين كه دليل نميشود حرفش يك حرف علمي و دقيق باشد كه بخواهم به آن فكر كنم و حالم از آن به هم بخورد. به نظر من منتقدها هم مثل خودش بودهاند. احتمالا فاميلي يا آشنايي چيزي بودهاند و يا به طوري با هم گاوبندي كردهاند كه از يك حرف مفت، تعريف و تمجيد كنند تا كتاب پرفروشي باشد. مثالش همين چيزهايي است كه دور و بر خودتان ميبينيد. الان بايد دنبال آن فعل گم شده بگردم. دنبال آن جمله. چند ساعتي است از تو خبري نيست. لكهي خون روي تصوير شفاف توي ذهنم ميبينم.
كمكم داشت غر و لند مسافرها بلند ميشد. بعضيشان با دست خودشان را باد ميزدند، عدهاي هم با روزنامه، كتاب و يا چيز ديگري كه دستشان بود. روي صندلي جلو، پشت سر راننده نشسته بودم. از شيشهي كنارم به بيرون نگاه ميكردم تا راننده را پيدا كنم. مينيبوسها هيچموقع زمان حركت مشخصي نداشتند. براي همين هم هست كه تا مجبور نباشم سوارشان نميشوم. آن هم سوار اين فيات قراضه كه تا بند بند استخوانهاي آدم را جدا نكند، او را به مقصد نميرساند. روي صندلي كه نشستم خاك بلند شد. روكش قهوهاي صندليها با يك آرم در زمينهي نيمدايرهي كرم رنگ – كه به نظر ميرسيد روز اول سفيد بودهاست، فضاي مينيبوس را غمزده كرده بود. فكر اينكه عرق سر و بدن چند نفر روي اين روكش چكيده و ماليده و ماسيده و خشك شده كه اين رنگ سفيد را به كرم چركمردهاي تبديل كرده است، حالم را به هم زد. باز كردن پنجره از گرماي داخل و عرق بدنم كم نكرد. اطراف را نگاه ميكردم و با هر دو دست خودم را باد ميزدم. آخرين نفر بودم كه از مدرسه بيرون آمده بودم. مانده بودم تا با كمك معلم رياضي يك مسئله را حل كنم. حل دستگاه دو معادله و دو مجهول را ياد گرفته بودم و يك دستگاه سه معادله و سه مجهولي كه از توي يك كتاب پيدا كرده بودم را ميخواستم برايم حل كند. عليرغم اينكه آقاي قدرتنما خشن به نظر ميرسيد و همهي بچهها از او ميترسيدند، اما با من مهربان بود. صندليهاي مينيبوس پر شده بود. يك نفر از انتهاي مينيبوس داد زد «يك نفر از اون جلوييها يكي دو تا بوق بزنه تا راننده بياد». يك پيرزن از صندلي پشت سرم گفت «پاشو پسر جان تا اين آقا بشينه. جاي پدر بزرگته. ثواب داره». پيرمرد تازه سوار شده بود و اگر اين پيرزن به من امر نميكرد، خودم قصد بلند شدن داشتم. ولي فضولي او و تصميم گرفتن بهجاي من، من را بياعتنا سر جايم نشاند. يك آقاي روزنامهبهدست روزنامه را زير بغلش گرفت و گفت «پسرم اگه بلند بشي تا اين پيرمرد بنده خدا بشينه ثواب داره». يك نفر ديگر ادامه داد «با هر دست بدي، با همون دست ميگيري». عرق از چهار سمتم ميريخت. بيحوصلهتر از آن بودم كه بخواهم حرفهاي مسافران را گوش كنم. بلند شدم. پيرمرد با قدمهاي آهسته و كوتاه به صندلي نزديك شد. دستش را گرفتم و نشست. پيرزن صندلي عقبي گفت «پسرم، خدا خيرت بده، يك بوق بزن تا اين راننده زودتر بياد». كيفم را لاي پاهايم گذاشتم و روي جعبهي كنار دنده نشستم. طوري كه رو به روي بقيهي مسافران بودم. پيرزن مدام لبهايش تكان ميخورد. فكر كنم راننده را نفرين ميكرد و يا به شوهرش –اگر هنوز مرحوم نشده باشد، غر ميزد. تا نگاهش به من افتاد كه داشتم نگاهش ميكردم، گفت «پسر جان به تو گفتم چند تا بوق بزن تا رانندهي اين بيصاحاب بياد. مرديم از گرما». يك مرد چاق از آخر مينيبوس گفت: «عجب بچهي خيرهاي هستي. خب اون جلو نشستي چكار. بوق بزن تا بياد اين مرتيكه». گفتم «چرا خودتون بوق نميزنين». «پسر جان حرف بزرگترت رو گوش كن ديگه. بيچاره پدر و مادرت از دست تو چي ميكشه. هنوز پشت لبت سبز نشده. كاري كه يك بزرگتر بهت ميگه انجام بده». اين را پيرمردي كه جايم را به او داده بودم گفت. توي آن گرما شده بود مثل كرهاي كه روي بشقاب چلو كباب گذاشته شده است. تا جملهاش تمام شد، نفس بلندي كشيد و روي صندلي جابهجا شد. انگار سختترين كار دنيا را انجام داده است و حالا ميخواهد استراحت بكند. صبرم تمام شده بود. دستم را گذاشتم روي بوق و دو تا بوق كوچك زدم. مرد روزنامهبهدست گفت «دو تا بوق ديگه هم بزن. بهجاي من». محلش نگذاشتم. حسابي كنف شد. همينطور كه با شدت بيشتري روزنامه را مقابل صورتش تكان ميداد، گفت «آقاي محترم، دوتا بوق بزن تا آقاي راننده زودتر تشريف بياورند». اين همه كلاس توي مينيبوس زپرتي نوبر بود. ديگر مسافران دادشان در آمده بود و با همهمه و سر و صدا از من ميخواستند بوق مينيبوس را فشار بدهم. خودم هم حسابي كلافه شده بودم. خم شدم به سمت فرمان و دستم را گذاشتم روي بوق و دو تا بوق كشيده و بلند زدم.
در سمت راننده باز شد و يك مرد چاق و سيبيلو نشست پشت فرمان. برگشت از توي آينه نگاهي به مسافران انداخت و گفت «كي بوق زد؟» همگي ساكت شدند. دوباره گفت «كي بوق زد؟» مسافران به سمت من نگاه ميكردند. اينبار ديگر با فحش بود كه در آن گرما از ما سوال كرد «ت.م نداره خودشو معرفي كنه اوني كه بوق زد». پيرزن صندلي عقبي آهسته گفت «اون آقا ». اين را از تكان لبهايش و اشارهاش فهميدم. گفتم «من بودم». گفت «غلط كردي كه تو بودي. چرا بوق زدي. برو گمشو از ماشين پايين». گفتم «نميرم. چرا برم؟» « آقايون، خانومها، تا اين كرهبز تو ماشين باشه، من حركت نميكنم». همهي نگاهها به سمت من چرخيد. من هم توي چشم يكيكشان نگاه كردم. ولي پررو تر از آن بودند كه از رو بروند. مرد چاق عقب مينيبوس گفت «برو پايين بچه. پختيم تو اين گرما». «تو خودت گفتي بوق بزنم كه». يك نفر ديگر از آخر مينيبوس داد زد «برو پايين بچه جان بذار تو اين گرما زودتر به خانههامون برسيم». مرد روزنامهبهدست روزنامه را زير بغلش گرفت و آمد به سمت من. دستم را گرفت و هل داد به سمت در «برو پايين ديگه آقا. يك ذره حرف گوشكن باش». از ماشين پيادهام كرد و در را بست. راننده پايش را گذاشت روي گاز و رفت.*
*بر اساس تعريفي كه از فيلم كوتاهي با همين عنوان و محتوا به كارگرداني روحالله مسرور شنيدم
از توي آشپزخانه ميآيد توي هال. دستهايش را به هم ميمالد. انگار چيزي بين دستهايش است و آنرا فشار ميدهد. به اطرافش نگاه ميكند و برميگردد توي آشپزخانه. انگار نه انگار كه روبهرويش روي مبل نشستهام. صدايش از توي آشپزخانه ميآيد. مدام حرف ميزند. با اندام نحيفش هيچموقع انرژياش براي صحبت كم نميشود تا اينكه شب بشود و موتورش خاموش و چشمهايش بسته. وقتي آمد توي هال، خودكار را توي دستم قايم كردم. به محض ديدن خودكار هوس نوشتن ميكند و از من خودكار و كاغذ ميخواهد. ميخواستم افكارم را متمركز كنم و چند خطي بنويسم. كاغذها را گذاشتم روي عسلي و عسلي را كشيدم جلوي پايم و خم شدم روي كاغذ. ميخواستم بنويسم بعد از حرفهاي آنشب، انگار ترسيده باشد يا نگران، رفتارش با من عوض شده است. سعي ميكند كمتر تماس بگيرد و يا اساماس بزند. همهاش ميترسانم. كمكم ياد ميگيرم كه نه بايد حرفي زد و نه از چيزي شكايت كرد. منتظر تلفن هستم و همين كه چند جملهاي مينويسم سرم را بالا ميآورم و به ساعت كه بالا سر ورودي آشپزخانه نصب شده است نگاه ميكنم. ساعت از يازده گذشته است و تبريزي هنوز زنگ نزده. ديروز صبح قرار بود جلسه برگزار شود كه نشده بود و گفت ميخواهد مادر را ببرد فرودگاه. گفته بود امروز زنگ ميزند و ساعت جلسه را اعلام ميكند. فكرم ميرود سراغ ساجده. چيزهاي زيادي توي فكرم است كه نميگذارد در مورد تغيير رفتارش تمركز كنم ببينم درست نتيجهگيري كردهام يا نه. راضيه گفته بود ميرود به جلسهي نقد كتاب ساجده. دو هفته بعد خبر آورد كه ساجده مرده است. دلم گرفت. خيلي دلم گرفت. همان لحظه رفته بودم و براي مرگش ستارهها و ماه را نگاه كرده بودم. ميگويد «بيا ببين چه هلالي درست كردهام.» انگشتم را ميگيرد و ميكشد. خودكار را ميگذارم روي عسلي و دنبالش ميروم توي آشپزخانه. سه پياله را گوجهسبز كرده و هفت هشت پياله را پر آب. كنار هم به شكل منحني چيده است. گوجه سبزها كه كنار هم چيده شده بودند، به دم هلال نزديكتر بودند تا شكم آن. طوري نگاهم ميكند كه انگار منتظر است از گوجهسبزهايي كه به دست او مرتب چيده شده است، بخورم و بگويم با انگشتهاي كوچك و دستهاي هنرمند او چقدر خوشمزهتر شدهاند. ميخورم. گونهاش را ميبوسم.
يازده نفر بودند. به ميانههاي دماوند كه ميرسند كولاك ميشود. يك نفر از رفتن منصرف ميشود. پنج نفر ديگر هم در ارتفاع بالاتر از رفتن منصرف ميشوند. ساجده به همراه سرگروه و خواهر سرگروه و يك نفر ديگر ميروند بالا. زير پاي ساجده، شير پير، سرد و سفيد آرام خوابيده است. چهار نفري پايشان را به قله ميگذارند. فتح قله. زير پا گذاشتن يال سفيد اين شير خفته. بودن در ارتفاعي بالاتر از سر همهي ما. مهرناز پيالههايش را رها كرده است. وسط هال كنار محسن نشسته و دو طرف قوطي ربرا گرفته تا محسن آنرا باز كند. غذا با دستهاي او خوشمزهتر ميشود. زير كولاك و روي يال سفيد اين شير پير قدم ميزند. عينكش را يك لحظه برداشته و سفيدي برف و سرما چشمهايش را زده است. كولهاش را همان وسط، بالاي قله رها كرده و در آن برف و بوران، افتخار فتح قله وجودش را گرم كرده است. برف را زير پوتينهايش كوبيده. قدم زده. بالا و پايين پرده. سرش را تا لالهي گوش شير نزديك كرده و حرفهايش را زده است. شايد اين شير سنگي با يالهاي سرد و پيرش بيدار شود. تكاني به خودش بدهد. از حرفهاي ساجده و درد دلهايش دود از سرش بلند شود و بغرد. پيالهها را ميشمارد. نه-ده- يازده. شير از جايش بلند نميشود. انگار خودش را به خواب زده است. و نميخواهد حتي در شروع آخرين ماه بهار پلكش را باز كند. اگر بيدار باشد و قهر و خودش را به خواب زده باشد، بالا و پايين پريدنهاي ساجده و در لالهي گوشش فرياد زدن بيفايده است. ولي او به گفتنش، به شعر خواندنش، به تعريفكردن و درد دلهايش ادامه بدهد. با لهجهي يك دختر كوهنورد و تنها.
از شروع راه ميروم
«راه ميروم» را
راه ميروم*
گونههايش قرمز شده باشد. ساعت دوازده نشده است. هستهي سه تا گوجهسبز روي عسلياند. هنوز تلفن زنگ نزده است. فكر ميكنم اگر بعد از دوازده زنگ بزند دلم بخواهد امروز جلسه برگزار نشود. دلم بخواهد افكارم در مورد تغيير رفتارش اشتباه باشد. همان لحظه تصميم بگيرم ديگر چيزي ننويسم كه بترسد يا احساس نگرانياش او را ساكت و دور كند. سرما خزيده باشد زير پوستش. دلش بخواهد بخوابد. كولاك شديد شده باشد. سرگروه بزند توي گوشش تا بيدار نگهش دارد. يك لحظه چشمهايش را باز كند و ببندد. سرگروه برف را از روي صورت و عينك آفتابياش پاك كند. اشك به سينهي دختر نرسيده، يخ بزند. «بيدار شو ساجده.» مهرناز اسمم را صدا بزند تا چشمهايم را باز كنم. ملحفهي سفيد را ميكشم روي سرم. روي كمرم بالا و پايين ميپرد. دراز ميكشد. سرش را مياورد تا لالهي گوشم. مي گويد «بلند شو باهام بازي كن.» سردم است. ميخواهد از دستپخت خوشمزهاش بخورم. از قله بالاتر رفت. ديگر هيچ قلهاي به زير پايش نميرسد. شير پير همانطور آرام خودش را به خواب زده است.
بر بلندي تختهسنگي ايستادهام. مگسي در اطرافم وزوز ميكند. زير پايم درهاي است و آن دورتر، شهر در مقابل صورتم پهن شده است. به نسبت ديگر روزها تميزتر است. قسمتي از دل شهر پر درخت است. نميتوانم بفهمم آن قسمت كه درختهاي انبوه دارد كجاست. هركجا هست نه به خانهي من نزديك است نه به خانهي تو. نگاهم را از آن دور ميآورم به نزديكترين نقطهي شهر ميآورم نزديكتر، تا آدمهايي كه از مسير اصلي بالا ميروند. ميآورم تا درهي زير پايم و ادامه ميدهم تا تخته سنگي كه رويش ايستادهام. سرم گيج ميرود. پاي راستم را عقب ميبرم و خودم را عقب ميكشم. اما دوباره برميگردم جلو. دو قدم. لبهي تخت سنگ ميايستم. خالي زير پايم را نگاه ميكنم. با شيب زيادي به ته دره ميرسد. چهل دقيقه طول كشيد تا از شيب ملايم سينهي سمت راست به شانهي كوه رسيدم. احمد توي سايه نشسته است و مثل سگ لهله ميزند براي يك ليوان آب. پا به پاي من بالا آمد. تشنه كه ميشد با ساقهي ترش و آبدار ريواسها دهانش را خيس و خوشبو ميكرد. از ريواس كه خسته شد، ساكت شد و ديگر حرفي نزد. همينطور به درهي پايين پايم نگاه ميكنم. اگر يكباره سرم گيج برود يا پايم بلغزد، به ته دره نرسيده روح از بدنم جدا ميشود. سرم اصابت ميكند به تخته سنگي در ميانهي راه -كه يك درختچهي كوهي از كنارش در آمده است و من و احمد در سايهي آن نان بربري و پنير خورديم- و درجا تمام ميكنم. اگر هم مسير غلتش بدنم با چيزي عوض بشود، خارهاي درشت و تيزي كه در بين راه است، در چشمم ميروند و بعد از آن اگر هم به هزار جان كندن زنده بمانم، نميخواهم كه زنده باشم و كاسهي چشمم از تيلهي خوشرنگ قهوهاي و تمام تو –وقتي مقابلم مينشيني، خالي شود و مجبور بشوم با يك عينك سياه و عصاي سفيد و با احتياط كامل راه بروم.
آنهايي كه به يك باره تصميم ميگيرند خودشان را بيندازند پايين، در اين لحظه، در لحظهاي كه بر بالاي يك خاليِ پر وحشت ميايستند، جسد پايين افتادهي خود را از اين بالا، در زماني قبل از سقوط، يا شايد زماني قبل از صعود و پرواز، ميبينند، به چه چيزي فكر ميكنند؟ بدبختيهاي زندگي به كجايشان رسيده است؟ احمد ميگويد: «به اينجا». از اينكه فكرم را خوانده است دهانم باز ميماند. با اينكه فهميدم چي گفته است ميپرسم: «چي؟» و منتظرم سرش را بالا بياورد و با دستش به بالاي گلويش اشاره كند و بگويد به اينجا. ميگويد: «بيا اينجا. اون بالا چه گهي ميخوري؟ بيا لامصب الان ميافتيها». ميگويم: «يك لحظه خفهخون بگير و فقط گوش كن.» ميگويد: «اين مگسي كه وز وز ميكند من را ياد فيلم خوب، بد و زشت* مياندازد. انگار منتظرند تا در يك دوئل كشته بشوم و سرِ لاشهام ميهماني مفصلي بگيرند».
چشمها را ميبندم و گوش ميكنم. احمد هم ساكت شده است. صداي وزوز مگس است و هو هوي باد و چهچهِ پرندهاي كه شايد بلبل يا سهره يا هر پرندهي ديگر كه نميدانم چي است و فقط ميبينمش كه به اندازهي يك گنجشك است، باشد، و فرياد خفيف كلاغي در دورها. همهي اين صداها در سكوتي معلق است. به يكباره صدا قطع ميشود و بعد از مكثي كوتاه دوباره شروع ميشود: باد ميوَزد و مگس ميوِزد و همان پرنده شاخهي زير پايش را عوض ميكند و جنس ماده را صدا ميزند. همزمان با مگس و پرنده، كلاغي از دور قار قار ميكند. ته ماندهي خفيف صدايش ميرسد و من حس كردم چيزي ميگويد كه از فهميدن آن ناتوانم. دستهايم را از دو طرف باز ميكنم و حالت پرواز ميگيرم.
*The Good, the bad and the ugly, By: Sergio Leone
زير كون آدم بايد سفت باشد. از مبلهاي نرم و راحتي كه با نشستن رويشان شكل كمر و كپل آدم را ميگيرند خوشم نميآيد. درد كمر به كنار. مثل بچهاي ميشوي كه در آغوش مبل فرو رفتهاي. حس ميكني در چنين شرايطي بايد حس تنها بودن داشته باشي و يا غمي چيزي تو را مچاله كرده باشد. احساس دلتنگي ميكني. ولي هر چه به خودت فشار ميآوري كه غمگين بشوي، نميشود. فقط مقداري سنگين و بيحال ميشوي. در همين لحظه مادر از آشپزخانه ميآيد و تو را ميبيند كه كمي ابروهايت در هم رفته، نگاهت را به نقطهي نامعلومي كه نه نزديك است و نه دور، دوختهاي، عضلههايت را شل كردهاي، دستهايت را بين زانوهايت گرفتهاي و زانوهايت را توي شكمت جمع كردهاي. چشمهايش ريز ميشوند. گوشهي لبهايش پايين ميآيند و با نگاه به چهرهاش ميفهمي كه از اين حالت تو ناراحت شده است. قبل از اينكه هول برش دارد و مجبور بشود خودش را جمع و جور كند و بيايد كنارت، روي دستهي مبل بنشيند، آرنجت را بگيرد و بكشدت طرف خودش، پيشانيات را ببوسد و بپرسد چي شده كه زانوي غم بغل كردهاي، پيشدستي ميكني و تن سنگينت را كه در نرمهي مبل سنگينتر شدهاست، بالا ميآوري. ميگويي اين هواي خوب يك پيادهروي را ميطلبد. هيچ نميداني وضع هوا چطور است. سه ساعت است كه به همين منوال روي مبل نشستهاي. ذهنت از همه چيز پر و خالي شده و تنها گاهي چشمهايت يا لبهايت تغيير حالت دادهاند و حس درونت ناخواسته به صورتت شكل داده و يا بدون آنكه خودت متوجه بشوي، روي مبل جابهجا شدهاي. پرده كشيده شده و به درستي نميداني چه ساعتي از روز است. به هر حال هوا چه آفتابي باشد چه باراني، ميتواند هواي خوب به حساب بيايد. به صورتش نگاه ميكني و منتظري ببيني چه پاسخي ميدهد. نميخواهي چيزي بروز بدهي. چون در واقع چيزي نشده است. يعني چيزي كه قابلِ عرض باشد نيست. ميگويد «هوا صافتر از روزهاي قبل است. ولي با اين باد، شايد شب باران ببارد».
گفتم دوست دارم جاي سفتي بنشينم. به متكا يا ديوار سفتي تكيه بدهم و يا هيچ چيزي پشت سرم نباشد. اگر چند ساعت به همين منوال نشستم، هيچ حسي به جز فكر كردن به سراغم نيايد. دودوتا چارتا كنم و با قلمي كه توي دستم است، روي كاغذ چند تا عدد بنويسم و يا چند كلمه و شكلهاي ديگر بكشم. كسي چيزي ازشان نفهمد. بروم به ميان كتابهاي رياضي و بپرم به زمان آينده و بنشينم كنار تو كه كلمهي اول در خط دومي. طرح بكشم و در خط سوم بنويسم: تو كه صدا شدي در گلويم بگو در گذشتهي «امروز»، آن زمان كه كلمهام بودي، بوي كدام خاك، خيستر از آواز من بود كه دور شدي از من يا منتظر آواز نبودي؟ دوباره طرح و شكل و عدد و خط. كمرم روي كاغذ خم شده باشد و هنوز نشسته باشم روي قالي زرشكي و تكيه بر هيچكجا داده باشم. مادر براي چاي صدايم بزند و از اين حالت من غصهاش نگيرد. چاي بله نه تعداد چندجملهايهاي با ضرايب صحيح نامنفي چاي مدتي بايد بهش بگويم يا قبول ميكند اگر قبول نكرد همين رشته بله امروز نبايد ابراز ميكردم بله تعداد چندجملهايهاي بله همه چيز خوب به نظر ميرسد نبايد دستدست كنم بله نه ولي اگر حيف كاش ميشد راحتتر از اينها ولي اگر تمايلي داشت كه آنهمه نه دلش نميخواهد در برنامههايش نيست بله چاي او هم مسائل خاص خودش را بله اگر آن حرف را نميزد يك چيزي بله نه نميتواند يا نميخواهد يا نه نه ميخواهد ولي شايد او هم كه جواب نداد او هم كه زده تو خط اعتصاب نازش بله زياده چرا چاي نبايد چيزي مينوشتم فردا دوباره تكرار شايد نه چندجملهايهايي كه در شرط شرط نه بدون شرط بايد بهش بگويم بله نه بايد در كار نيست اگر ميخواست حتما ميگفت بله از اين طرف هم هيچ اقدامي شايد اشتباه از من بود بله فردا نه بله
چاي سرد شده است. تكيهام را از ديوار ميگيرم. بلند ميشوم پنجره را ميبندم. هوا دم دارد. توي شكم مبل لم ميدهم. چيز قابل عرضي نيست.
آنقدر نق زد و غُر زد و قارقار كرد كه سرطان زبان گرفت. پزشك معالجش زبانش را از بيخ بريد. ولي او باز هم ولكن حرفزدن و حرافي نبود. با همان زبان كوچكش غذا ميخورد و شيريني را مزهمزه ميكرد و حرف ميزد تا اينكه مرد. به محض اينكه يك سوال ازش ميكردي شروع ميكرد به حرف زدن. دهانش مثل منقار كلاغ، باز و بسته ميشد. صدايش ريز و جرس بود و از راهروي گوشت نفوذ ميكرد به خانهي مفزت. حرفهايش را از سوال تو شروع ميكرد و ميرسيد به خر دجال و بز اخفش و افزايش بيدليل كرايههاي تاكسي سال بعد و سياست و اوباما و بستههاي انرژيهاي و ثابت پلانك و سهام عدالت و صف شير و نان سنگك دانهاي هفتصد تومان و فوايد شير پر چرب گوسفندي و كوهنوردي و طرحهاي بكري كه در ذهن دارد و كسي به آنها اهميتي نميدهد:
– مهنِس شما خودت قيضاوت كون. وختي كه حداكثر سرعت مجاز صد و بيس كيلومتره، چرا ايرانخودرو و سايپا ماشينايي نميسازن كه با حدكثر سرعت صد و بيست تا و يا حالا براي بهينه بودن راندمان ماشين، صد و سي تا بره؟ اينا يك چيزيشون ميشه. ميخوان سفر خارج برن و دك و پوز داشته باشن براي خودشون. وختي كه مردم قانونو رعايت نميكنن، بايد سياست محدوديت كارايي و قابليت رو پيش بگيرن. وختي چراغ قرمز رو هميجوري رد ميكنن، بايد به محض ايكه چراغ قرمز شد، چار تا ميله از پشت خط عابر بياد بيرون كه ماشينا نتونن رو خط عابر وايستن و يا چراغ قرمزَرو گازشو بگيرن برن. اينجوري كه بِشِد، ديگه نيازي به پليس هم نيس سر چارراه.
= ولي مهندس اونوقت …
– نه مهنِس بِزا حرفم تموم بِشِد. ببين، شما خودتم رعايت حق تقدم رو نميكني. الان كه من دارم با شما حرف ميزنم، بايد گوش كني و توي حرف من ندويي. من ميدونم شما چي ميخواي بگي. شما دقت كردي هر وخت مياي پيشم، من به احترامت پا ميشم. شما هم به من بايد متقابلا احترام بذاري. اگه به هم احترام نذاريم، سنگ رو سنگ بند نميشِد.
تند تند حرف ميزد. بعد از شش ماه كار كردن با اين آدم نفهميدم ميفهمد كه موقع حرف زدن صورت و لباس مخاطبش را پر تف ميكند يا نميفهمد.
– اگِر به عنوان مثال جناب گاليله رو حرفش واي نميستاد، يا يك نفر ميپريد تو حرفش و نميذاشت كه جناب گاليله حرفش رو بزنه، ممكن بود تا الان هنوز كه هنوزه نفهميده باشيم زمين گرده و شايد مثل عصر جاهليت فكر ميكرديم كه خورشيد داره گرد زمين ميچرخه. ولي جناب گاليله رو حرفش وايستاد و فقط در مقابل خواهش و تمناي كليسا بود كه گفت زمين گرد نيست و موقتا از حرفش دست كشيد.
سمت راست صورتم كه تقريبا خيس شده بود را دست كشيدم و با غيظ به چشمهاش چشم دوختم. يك قطرهي درشت تف از دهانش پرتاب شد توي چشمم.
يك سال جان داد تا بميرد. وقتي مرد، مردهاش هم داشت يك بند حرف ميزد و تف ميكرد. از وقتي زبانش را عمل كرده بود مجبور بود با ني غذاهاي آبكي بخورد. به جاي صحبت كردن، مِن مِن ميكرد و مثل بچهها صدا در ميآورد. چون كسي ادا درآوردنهايش را نميفهميد، با خودش صحبت ميكرد. بيشتر اوقات اينطور بود كه انگار دارد آدامس ميجود. يعني اينطوري لبهايش كش ميآمد و باز و بسته ميشد. به نظرم داشت در تمام اين يك سال جان ميداد و براي عزرائيل توضيح ميداد كه طرحهاي خوبي دارد كه هيچكس به آنها اهميتي نميدهد. البته براي ما يك سال طول كشيد و براي خدا بيشك كمتر از يك صدم ثانيه زمان برده است. داشت براي عزرائيل توضيح ميداد كه چه خوب كه به ديدن او آمده است و در همان چشم به همزدني كه خدا به عزرائيل وقت داده تا جان مهندس را بگيرد، دو ماه و بلكه بيشتر، شايد حدود يك سال، همينطور يكريز مشغول حرف زدن و غُر زدن و قارقار كردن بود. همينطور دهانش ميجنبيد و با خودش حرف ميزد. چند روز ديگر چهلمش است. به گمانم الان دارد توضيحات سوال اول شب اول قبرش را ميدهد و فرشتهي دوم با هزار جفت انگشت سبابه و شصت يادداشت ميكند. فرشتهي اول اينپا و آنپا ميكند تا حرف مهندس تمام شود و قبل از پرسيدن سوال دوم، برود دستشويي و برگردد. صورت و پرها و كاغذ يادداشت فرشتهي دوم از تفِ توضيحات مهندس خيس شده و فرشتهي دوم چهرهي عبوس و غمگيني به خود گرفته است.
سرش تكان ميخورد. به چپ و راست. منظم و با آهنگي كه با سرعت حركت دستها تغيير ميكرد. دست، با سرعت به سمت راست ميرفت و سر به سمت چپ. هر دو با هم به نقطهي برگشت ميرسيدند. يك دست چرتكهي واكس را گرفته بود و دست ديگر توي كفش رفته بود. دستِ توي كفش، به راست ميرفت و چرتكهي توي دست ديگر با حركت به چپ، روي كفش را تميز ميكرد و همزمان با آن، سر به سمت مخالف حركت ميكرد و كفش برق بيشتري ميافتاد. نگاهي به دور و بر تعميرگاه كفش انداختم. تعداد زيادي كفش روي هم كپه شده بود كه به نظر ميرسيد كفشهاي تعمير شده، باشند. كفش من را از بين همانها پيدا كرد. سه هفته پيش آورده بودم براي تعمير. پيرمرد گفته بود كه چرا كفش به اين خوبي را گذاشتهام اينقدرخراب بشود. اين را براي اين نگفته بود كه زود به زود كفشهايم را براي تعمير ببرم پيشش. دلش براي كفشهايم سوخته بود كه در تختِ چرميِ لنگِ راست، سوراخي به اندازهي يك انگشت ايجاد شده بود. درست زير سينهي پا. و تختِ لنگهي چپ از وسط شكسته بود. گفتم يك سال و نيم است ميپوشمشان. و پرسيدم كي بيام بگيرمشان؟ پنج روز با انگشتش شمرد و گفت دوشنبه. سه هفته گذشته بود و من منتظر اول ماه بودم كه بروم كفشها را بگيرم. چند لايه كفش را كنار زد تا توانستم كفشم را در بين كفشهاي تعمير شده پيدا كنم. واكس قهوهاي را برداشت. فرچهي نرم مويي را زد توي واكس. دستش را كرد توي كفش و شروع كرد به تكان دادن سريع دست. دست چپ توي كفش رفته بود و دست راست به سرعت فرچه را روي كفش جابهجا ميكرد. با هر حركت، قهوهاي كفش يكدستتر ميشد. فرچه را كنار گذاشت. دستمالي به دستش بست و آنرا واكسي كرد. طوري كه بخواهد به دستش كرم بمالد، و يا پايش را كه درد ميكند، با ويكسي، روغني چيزي چرب كند تا گرم بگيرد، واكس را ماليد به كفش. تمام كفش را پر كرد با واكس روي دستمال و فرچهي زبر را برداشت. فرچه كه عوض شد، دست چپ هم شروع به حركت كرد. دست راست فرچه را روي كفش ميكشيد، دست چپ كفش را از زير فرچه بيرون ميكشيد. دست راست فرچه را روي كفش بر ميگرداند. دست چپ دوباره كفش را ميبرد زير فرچه و چشمها با حركت سر، حركت كفش را دنبال ميكردند. اين حركتها به سر و بدن مرد، رقص منظمي داده بود. مرد ايستاده واكس ميزد. ولي براي نگاه كردن به صورتم وقتي كه گفت “واكسي كه ميزنم تا دو هفته براي كفشات كافيه. فقط با يك دستمال تميزشان كن” مجبور شد سرش را به سمت بالا بچرخاند. با چرخش سر به بالا، دستهايش متوقف شدند. و وقتي دوباره به كار افتادند كه سر برگشت تا رهبري اركستر واكس زني را ادامه دهد. هر رفت و برگشت دستها كفش را بيشتر برق ميانداخت. طوري واكس ميزد كه انگار آخرين بار است كفشي را واكس ميزند و ميخواهد بهترين برق را روي كفش بياندازد. شايد گمان ميكرد اگر سر و بدنش كمي ناموزون حركت كنند، در حق كفشها كوتاهي كرده است.
پيرزني كه روي يك صندلي نشسته بود، در تمام مدت ساكت بود. چشم دوخته بود به دستهاي مرد. كار مرد كه تمام شد، كفشها را داخل يك كيسهي پلاستيكي گذاشت. خم شدم پول را دادم و كفشها را گرفتم. از در دكانش بيرون نيامده بودم كه گفت: گفته بودم هفت تومان ميشود. دو تومان زياد دادي. گفتم قابلي نداره بابا. و به سرعت خارج شدم. در راه، چند باري به كفشهاي توي دستم نگاه انداختم و كيف كردم. حس كردم بيشتر از وقتي كه خريده بودمشان، دوستشان دارم. بعد از دو باري كه توي باران غافلگير شده بودم و با جورابهاي خيس به خانه برگشته بودم و زمين و زمان را فحش داده بودم، حالا ميتوانستم چكمهها را كنار بگذارم و دوباره كفشهاي قهوهايام را بپوشم، بروم در باران قدم بزنم، دستهايم توي جيب باشد، سرم پايين افتاده، حركت كفشها را نگاه كند و هيچ قطرهي آبي نتواند از سوراخي به اندازهي انگشت زير سينهي پاي راست و شكاف كف لنگهي ديگر وارد شود. مجبور نباشم در آفتاب هم از ترس باران احتمالي بعدازظهر چكمه بپوشم. راه بروم و هر جا آبي جمع شده است، پايم را از عمد بگذارم آنجا ببينم روزني چيزي هست كه آب بتواند از آن نفوذ كند يا نه. آنقدر به اين كار ادامه دهم كه پيرمرد لذت ببرد از كفشي كه تعمير كرده است و برقي كه به آن انداخته است و سمفوني سر و دستي كه اجرا كرده است.
نميدانست كه من از جنس محلهي خودشان بودم. چند خيابان پايينتر و چند شهر آنطرفتر مينشستيم. يك بار كه تلفن ميزدم، خط روي خط افتاده بود و اين شروع رابطهي دوستي بود. ارتباط تلفني با ارسال نامه و هديههايي مثل كتاب و كارتپستال ادامه يافت و به ديدار ختم شد. معمولا همه چيز بعد از ديدار شروع ميشود. تصور و خيال كه تا قبل از ديدار، شكل و هيبتي به صدا و كلمه ميداد، با ديدار، رنگ واقعيت ميگيرد و تازه آنجاست كه ميفهميم دنياي خيال چه ميوهي سبزي است و ديدار چه نمك تلخي روي اين خيار ميپاشد. دیدار خود واقعی چیزی است که در عکس و نوشته و هدیه پیدا نمیشود. عكس، كه ثبت يك لحظهي صامت و ثابت از چهره است، بدليل آنكه حركتي از خود ندارد نميتواند از چهره و تصويري كه دربر دارد، عكسالعمل و حركتي نشان بدهد. لبخند نقش بسته بر روي لب ممكن است از گفتن كلمهي سيب و يا به زور باز كردن لبها ايجاد شده باشد. ممكن است لحظهاي قبل، چهره در حال گريستن باشد و حالا در مقابل دوربين، براي ثبت فقط يك لحظه، فيگور خنده گرفته باشد. ولي ديدن رو در رو، و در كنار آن، ملاحظه و مشاهدهي رفتار و كنش و واكنش شخص در مقابل گفتهها و رفتارها، رنگ غليظتري از واقعيت نشان ميدهد. چشم و گوش و بيني، در كنار ادراك، به كمك ما ميآيند تا به نويسندهي آن متنها و نامهها و فرستندهي نامهها و هديهها رنگ و حجم بدهند. وقتي ديدماش، از من خواست به آدرس نامهها نروم. شايد نميخواست با واقعيت محل زندگياش رو به رو شوم.
بياهميت به حرف او، تصميم گرفتم به محل آدرس پستي بروم. نامه، اينبار خود من بودم. در خيابانهايي قدم ميزدم كه سابق بر اين يك پستچي را با موتور سيكلتش روانه كرده بودم. قدم زدم و پرسيدم تا ببينم هر شاعر همنام چند خيابان است و هر خيابان چند شاعر و نويسنده در خود دارد. خيابانها همان خيابانهاي محلهي خودمان بود. مقداري عريضتر شده بود، كف آن آسفالت شده بود و ديگر از آن درياچهي جاويد قبل از چهارراه خبري نبود. درياچهاي كه زير نور شديد تابستان هم خشك نميشد و پر بود از گنداب خانههاي اطراف. از آن درياچه خبري نبود و خانهها گاز كشي شده بود. قبل از كشيده شدن خطوط گاز و جاري شدن گاز شهري متان در لولهها، اتاق در زمستانهاي سرد و پر برف با نفت گرم ميشد. گرفتن نفت براي خودش مراسم ويژهاي داشت. بوق ماشين ممد نفتي كه بلند ميشد، مردم به سرعت ميريختند بيرون و صف ميكشيدند. نگران بودند از يك تانكر 14000 ليتري چيزي گيرشان نيايد. به سرعت از خانه بيرون ميآمدند. انگار پشت در حياطشان، روي برف و پوشيده در لباسهاي گرم و سرد، منتظر شنيدن بوي نفت بودند. در آن سرما كه هواي دهان به محض بيرون آمدن يخ ميزد، بوي نفت همراه با بوق ماشين ممد نفتي شنيده ميشد. نفت در صبحهاي زمستان، همان ساعتهايي كه برف با گلولههاي درشت رو به اتمام است، مردم را بيدار ميكرد، لباس به تنشان ميكرد تا بشكههاي خالي نفت را بردارند و هجوم بياورند براي بردن هرچه بيشتر قطرههاي روشن و بنفش سوخت. گالنها روي زمين قل ميخوردند تا به نفتكش برسند. ممد نفتي داد ميزد كه همه بروند توي صف. گالنهاي شصت ليتري كه پر ميشد، روي زمين قل ميخوردند تا جلوي در حياط. بيست ليتريها را دوتا دوتا از زمين بلند ميكردند و سكندري خوران، با گامهاي كوتاه و سريع، تا جلوي در حياط حمل ميشدند. بشكههاي 200 ليتري ديرتر سرعت ميگرفتند و سختتر متوقف ميشدند. به آرامي قِلشان ميدادند تا كنترلشان راحتتر باشد. بشكهها در برف راحتتر قل ميخوردند. باران كه ميآمد، قلدادن بشكهها كثيفترين كار بود. راست كردن بشكهها در گوشهي حياط دستهاي بيدستكش را قرمز ميكرد. از يك انتها روي زمين لولا ميشد و با چند تكان سر بشكه از زمين بلتد ميشد. بقيهاش راحت بود. گوشهي حياط ميماند تا رويش برف بنشيند. با يك تلمبه، نفت كشيده ميشد و ميريخت توي چليك تا بخاري و آبگرمكن را پر كند از نفت. گاز كه آمد، ديگر از ممد نفتي خبري نشد. نفتكشش را فروخت و يك اغذيه فروشي باز كرد. تا چند سال بعد، با آمدن باران، گِل و شلِ كف خيابان، از دست و پا بالا ميرفت. حالا همه آسفالت شده بود و گاز جاری بود و او داشت در اتاق خود دنبال آخرین هدیهای میگشت که گرفته بود.
ميترسيد اينگونه واقعيتها، چيزهاي نا آشنايي باشد. انسان در مقابل ديگري، چهره و ظاهري از خود نشان ميدهد و گاهي مجبور است صورت خود را با سيلي سرخ نگه دارد. دوست ندارد غرور و عزت نفسش بشكند. نميدانستم براي خودش چه چهرهاي از من ساخته است. تا به صورت دو چشم مخفي در زندگي كسي سرك نكشيم، نميفهميم صورت او با سيلي سرخ شده است يا سرخاب. ميخنديم و بولوف ميزنيم و بزرگنمايي ميكنيم تا بزرگتر، فربهتر و پولدارتر از آن چيزي كه هستيم، جلوه كنيم. انگار نماياندن خود واقعيمان كسر شأن است. از من خواست به آدرس خانهشان نروم. شاید نميخواست كوچههاي شلوغ و سنتي آن سمت شهر را ببينم. خانههاي قديمي و خانهي قديميسازشان با دري كوچك به سمت يك دالان و حياط، آن واقعيتي بود كه نميخواست ببينم. حس كردم ته دلش از رفتن من به آنجا بدش نميآيد. احساس صميميت بيشتري ميكرد و میدانستم به همان ميزان، جدا شدن و دلكندن سختتر میشود. “انسانها یا میمیرند یا میروند”. این جمله را یک دوست خیلی خوب یادآوری کرد. دل بستن و دل کندن واقعیت ناچار زندگی است. با دانستن این واقعیت، بهتر میتوانم از آن چیزهایی که میروند و یا از دست میدهم، دل بکنم. مثل یک رمان زیبایی که میخوانیم و همراه با قهرمان داستان، میمیریم. تاثیر و یاد رمان، همواره با ما خواهد بود. تمام شدن رمان یا تمام شدن یک ارتباط به معنای تمام شدن فصلی از زندگی نیست. تاثیری که نگرش و جهانبینی ما از رمان گرفته و تجربیاتی که همراه با قهرمان آن اندوخته، همواره با ما خواهد بود. هر بار که یاد رمان زنده شود، با لبخندی تمام ماجراها از جلوی چشممان رد میشوند. واقعیت دیدار، بر خلاف خواستهی هر دو طرف، اینبار پایان دادن به یک رابطه بود – ثبت کردن تمام واقعیت در صندوقچهی فربه ذهن. در یک مراسم ساده، خود تنهایم، در فقدان آن گلدان زیبا، آن فصل سرد، آن انار، آن قدم زدن، آن دالان انگور، آن نگاه گرم، آن عدسی سوخته، آن روزهای سفر، آن کتاب داستان، آن ستاره انگشتان، آن سبزهی خوش صدا و همهی ثانیههای خاطره، بی هیچ لباس سیاهی در سکوت مطلق به نرمی میخندد و کودک خاطرهاش را بزرگ میکند و واقعیت را دفن. واقعیتی که میخواست و نمیخواست با آن مواجه شوم.
روابط بين انسانها مثل روابط بين اجزاي يك اتم است. يك نفر شمع هسته است و ديگري پروانهي الكترون. دور هسته ميگردد و عدهي ديگري هم هستند كه دور همان هسته ميگردند. ميچرخي و ميچرخند. در مدار بيروني هسته ميچرخي و سعي ميكني فاصلهات را كم كني. اين چرخيدنها آنقدر هست كه برسي به نزديكترين لايه به هسته. انرژي زيادي تو را در آن مدار نگه مي دارد. اين انرژي از پيوند قطبهاي ناهمنام تو و هسته به وجود ميآيد. اكنون در لايهي s در تراز الكتروني. اين تراز، دو الكترون دارد. يعني تو تنها نيستي. رغيبي هست كه تا كج بچرخي، جاي تو را ميگيرد. انگار به بازييي دعوت شدهاي كه در آن بايد مدام بچرخي. بچرخي و خستگي نفسات را نگيرد. نبايد كم بياوري. مرحلهي مستي است و منگي. تو اكنون در دام هسته گرفتار شدهاي. مثل كفتري كه مسخ شده است و روي پشت بام، مدام ميچرخد. بايد بچرخي و اين چرخش مدام تو را به هسته نزديكتر نميكند. مثل اسب عصاري دور يك جسم سنگين ميچرخي. گله و شكايت معنايي ندارد. اين مدار، مدار سرگيجه است و تو بايد هميشه سرت چرخ بخورد. كافياست يك بار پروانهوار دورش نچرخي. حتي براي خاليكردن مثانهات هم وقت نداري. به محض اينكه نباشي، به محض ايستادن، به سرعت جذب هسته ميشوي و به شتاب بيشتري دفع ميشوي. بهتر است خودت با دست خودت گورت را گم كني.
خدا نكند ريحانه كمترين احساس خطري بكند و يا احتمال وقوع خطري را حس كند. قبل از وقوع در صدد انتقام بر ميآيد. كمترين واكنش، تهديد به طرد و حذف دوستي است. من به او حق ميدهم. او آسيبپذير است و بايد مراقب خودش باشد. همه آسيبپذيرند و كمترين حق مراقبت، اين است كه خود را بيشتر از ديگران دوست داشته باشند. دوست شدن با ريحانه كار آساني نبود. ولي شكستن اين پيوند خيلي راحت انجام ميشود. شيمي ميگويد اگر ايجاد يك پيوند با گرفتن انرژي همراه باشد، شكستن پيوند با آزاد كردن انرژي صورت ميپذيرد. ايجاد پيوند با ريحانه انرژي زيادي گرفت. حفظ كردن پيوند نيز با مصرف كردن انرژي همراه بود. شكستن پيوند، نيز بر خلاف شيمي، باز هم فرايندي انرژيگير است. در يك فرايندِ از هر جهت انرژيگير، بهتر است از ابتدا، انرژي اوليه مصرف نشود. ولي سوال اين است كه اين پيوند و يا يك پيوند به طور كلي، يك ارتباط، يك همچو چيزي، چه چيزي قرار است براي من داشته باشد؟ وقتي به آن نياز دارم، ازش خبري نيست. وقتي كه دلم برايش تنگ ميشود، با ديگران ميپرد. وقتي دنبال دستهاي نوازشگرش هستم، آنها را دور ميبينم. وقتي به نگاه مسكناش نياز دارم، ميبينم كه روي رقص نامنظم لبهاي مخاطب زوم كردهاند و من، مخاطب نيستم. به يكباره ميبيني كه داري از خودت و همهي خاطرات دور ميشوي. اگر روزي با تو حرفي زده ميشد، اگر روزي نگاهي به سكوت تو دوخته ميشد، اگر روزي پاهايت همآهنگ با پاهاي او ميرقصيد، اگر روزي گوشهايت به آهنگي گوش ميداد كه گوشهاي او در نوازش آن موسيقي تمام پردههاي روحش را به لرزه در ميآورد و از خلال آن ميشنيدي كه چقدر دوستت دارد، اگر شب آخرين صدايي كه ميشنيدي، صداي او بود و صبح اولين چهرهاي كه ميديدي، لبهاي او بود كه مثل كش قيطاني كشيده شده بود، آهسته آهسته بايد بفهمي كه شيمي در روابط انساني نقشي ندارد. قوانين شيمي در روابط بين اتمها كاربرد دارند و هيچ قانوني در روابط بين انسانها حاكم نيست. حالا تو هي سعي كن او را به شنيدن بهترين موسيقيهايي كه شيندهاي دعوت كني. قرار نيست آن موسيقي براي حتي يك بار فضا را پر كند و پردهي گوش را پاره كند و از دريچهي تنگ و تاريك آن، رنگ و روي ذهن او را عوض كند و لحظهاي او را ببرد تا فضاهايي كه تو موقع شنيدن آن موسيقي در آن عوالم سير ميكردي. اين رابطه سست شده است. ولي از كي گسلي در اين پيوند به وجود آمد؟ سست شدن پيوند را حس كرده بودم. براي همين دو سر پيوند را هرچه بيشتر با دستهايم نگهداشته بودم و ميكشيدم تا به هم برسانم و اين طناب پوسيده را گره بزنم. به هم نميرسيد و دستهاي من كشيده شده بود. مثل مصلوبي فقط زور ميزدم و واقعيت را انكار ميكردم. كسي كه ميديد، گمان ميكرد دارم از وسط دو شقه ميشوم. تندتر ميدويدم. ولي انگار هيچ تاثيري نداشت. پلكهايم سنگين شده بود. حس كردم به خواب عميقي نياز دارم. عميق به گودي شب. چند ساعتي بايد از ريحانه دور باشم. ميدانم به محض اينكه خوابم ببرد، شانههاي او از زير سرم كنار ميرود. نبايد اينجا خوابم ببرد. بايد تندتر بدوم. تندتر ميدوم. دور تنهي سبز او. دور سنگ سنگين آسيا. خسته شدم از اين همه دويدن. چشمهايم سياه و تيره ميبيند. پلكهايم سنگين شده است. قدمهايم سنگين شدهاست. سرعتم كم ميشود. خوابم ميبرد.
صبح امروز يك موي سفيد بر شقيقهام ديدم. شك ندارم كه يك شبه سفيد شده است. بین انگشتهای شصت و اشاره گرفتمش. خواستم به سرعت بکِشمش تا کنده شود. ولي ولش كردم تا همانجا بين موهاي سياه بماند. كندنش فقط باعث پير شدن پياز موهاي اطراف ميشود. بعلاوه همان لحظه فکر کردم يك جورهايي حكم تاريخ من را دارد. نميدانم روي سرم، موي سياه را بيشتر دوست دارم يا موي سفيد را. موي سفيد نشاندهندهي كسب تجربه و آبديده شدن است. مثل خطوطي كه بر اثر گذر زمان بر چهره ميافتد و غالبا در اثر عادتهاي چهره به وجود ميآيد. البته غلامي از اين حرف مستثني است. او از وقتي كه من يادم ميآيد و همكلاس دوران راهنماييام بود، يكدرميان موهايش سفيد بودند. ولي تغيير چهره به مرور زمان به وجود ميآيد. بعضي چيزها آن را تسريع ميكنند. تنشهاي حرارتي گرم و سرد ناشي از آب و هوا و تغذيه نيز بر سرعت تغييرات چهره و كيفيت آن تاثير ميگذارد. قرار دادن پوست در معرض آب گرم به هنگام حمام كردن باعث چروكيدگي پوست ميشود. شستن و خشك كردن صورت كه با كشيدن پوست صورت به سمت پايين همراه است، گونهها و كنار لبها را پايين ميآورد و خط مياندازد. اخم كردن، وسط پيشاني را خط مياندازد و خنديدني كه با ريز كردن چشمها همراه است، گوشهي چشمها را خط مياندازد. به پيرهايي كه از اطرافم عبور ميكنند نگاه ميكنم. بعضيهاشان خوب توانستهاند پوستشان را حفظ كنند. ولي موهايشان غالبا سفيد است. موی سفید را بین انگشتهایم میگیرم و دوباره نگاهش میکنم. ميكشماش. پوست سرم همراه با درد زيادي كش ميآيد. اگر مادر آن را ببيند، شايد غصه بخورد. نميدانم كجاي موي سفيد داشتن غصه دارد. ولي خب، مادر است ديگر. بعلاوه، سفیدي موی سری که تجربهای ندارد از آردِ آسياب است.
موسفيد ها شديدا اصرار دارند موهايشان را سياه كنند تا كم سنتر به چشم بيايند يا به خودشان بقبولانند كه هنوز جوانند و مرگ دور. موي سفيد قشنگ است. فكر ميكنم وقتي انقدر پير شده باشم كه بيشتر موهايم سفيد شده باشد، از رنگ موهايم لذت خواهم برد. الان كه دوباره همهي موهايم سياه است ميبينم جاي يك موي سفيد خالي است. دردش هنوز روي شقيقهام مانده است. موي سفيد را رها ميكنم تا روزهاي پنجاه و دوسالگيام زودتر برسند.
مدتي نبودم. يعني بودم. جايي نرفتم. در همين خرابشدهاي بودم كه از وقتي تو رفتي، از وقتي فهميدم هيچگاه بر نميگردي، در آنم. در همين شهر شرقي تو. فقط گوشهاي نشسته بودم و هيچكاري نميكردم جز مرور روزهايم. هر روز روز قبل را مرور ميكنم. به اين فكر ميكنم كه روز گذشته به چه چيز فكر كردم و چه كارهايي انجام دادم و يا به چه چيزهايي نگاه كردم.
شنبه چند داستان كوتاه خواندم. رفتم نانوايي. دو عدد نان خريدم. از سوپر برگ سبز دو بسته سيگار وينستون و يك پودر لباسشويي خريدم و برگشتم. پنير تمام شده بود و فراموش كردم پنير بخرم. چاي و نان سنگك كنجدي هم خوشمزه است. به خصوص اگر داغ باشند و شب قبل چيزي نخورده باشي. نان سنگك و مغز پسته و پنير و گردو و كره و شير مال زماني بود كه تو بودي. لحظههاي آن روزها را ثانيه به ثانيه مرور ميكنم. سفره جمع نشده است. چند سيگار دود ميكنم. فشار مثانهام من را به خودم ميآورد. ساعت از دوازده ظهر گذشته است. از پاكت دوم، سه عدد سيگار باقي ماندهاست. نان خشك شده از صبح را گاز ميزنم و كنار سفره دراز به دراز به خواب ميروم. از سرما و با صداي زنگ موبايلم بيدار ميشوم. ساعت شش صبح است.
سودابه جان سلام. ساعت هفت صبح است. تنها چيزي كه در اين سرما من را از خانه بيرون ميكشد، مرور با تو بودن است. ميروم براي تو نان بخرم. جاي تو كنار سفره خالي است و يك لقمه هم از ناني كه خريدهام نميخوري. ديروزم ميآيد جلوي چشمم. سيگارها يكي يكي دود ميشوند، چاي ميخورم و يادم ميآيد ديروز همين موقع داشتم به اين فكر ميكردم كه زماني بود كه تو بودي. ميخنديدي و من به زور يك قلپ شير داغ ميريختم توي گلويت و در كنار لقمههاي پنيرت گردو ميگذاشتم. يك لقمه نان سنگك ميگذارم توي دهانم و همزمان سيگار ديگري روشن ميكنم. ليوان خالي چاي با تهسيگارها پر شده است. امروز هيچ كتابي نخواندم. فقط ديروزم را چهار بار مرور كردم. مرور ديروز لذت بخش است. سيگارهايم كه تمام ميشود، دراز ميكشم. ساعت ده شب است. خوابم نميبرد. بلند مي شوم. توي اتاقم قدم ميزنم و بالاخره تصميم ميگيرم بروم حمام. با پودر لباس تمام تنم را پر كف ميكنم. ساعت سه نصف شب است و من در سرما مچاله شدهام.
سلام سودابه. افكار ديروز آنقدر شيرين بود كه از ساعت چهار بعد از ظهر كه بيدار شدم، تا الآن دارم مرورشان ميكنم. دو ساعت پيش سيروس زنگ زد. طوري باهاش صحبت كردم كه فكر كند اين روزها بيحوصله شدهام. ولي سرحالتر از هميشهام و هر روز با ذوق زياد، خاطراتم را مرور ميكنم. الان ساعت ده شب است. يك ساعت بعد از تماس سيروس زنگ در به صدا در آمد. اين اولين بار در سه هفته ي گذشته است كه زنگ در اين خانه به صدا ميايد. حوصلهي باز كردن در را نداشتم. هوا نسبتا سرد بود و تنها يك نيروي زياد ميتوانست من را كه در خودم جمع شدهام، به جنبش در بياورد. دستش راگذاشته بود روي زنگ كه از جايم بلند شدم. در را كه باز كردم، زني پشت به در ايستاده بود.
– همينطوري از ميهمان پذيرايي ميكني
– تو كي هستي
– سيروس من را فرستادهاست. رفيقت خيلي هوايت را دارد.
بهش گفتم دوست دارم تنها باشم. بهش گفتم تو توي خانهاي و اگر زني را در خانه ببيني، با اردنگي بيرونش ميكني. من را به طرفي هل داد و آمد توي خانه. يك بسته سيگار انداخت كنار سفره. يكي از سيگارها را كه روشن كردم، ديدم لخت رو به رويم ايستاده است. دستپاچه شدم. لباسهايش را دادم بهش و رويم را برگرداندم سمت در. ازش خواستم تا تو بيدار نشدهاي، لباسش را بپوشد. ولي گوشش بدهكار اين حرفها نبود. لباسهايش را انداخت طرفي و دستهايش را حلقه كرد دور گردنم. سعي كردم از خودم جدايش كنم. مثل زالو چسبيد به لبهايم. اشكم در آمد. ديگر به التماس افتاده بودم و همهاش متوجه در بودم كه تو نيايي. هرچه توان داشتم در دستهايم جمع كردم و از خودم جدا كردمش. به پايش افتادم كه زودتر لباسهيش را بپوشد و برود. پوشيد و رفت. در حياط را با شدت بست و ديگر پيدايش نشد.
سودابهام، غرق شدن در خاطرات ديروز كه برايت نوشتم، لذتبخشترين تفريح روزهايم است. سيروس در تماس ديروزش به من گفت كه سودازده شدهام. آن زن كه رفت، نيم ساعت بعد سيروس آمد. به من گفت كه ديوانه شدهام. نميداند كه هرروز دارم با تو زندگي ميكنم. گفت بهتر است بروم ريشم را بزنم و حمام كنم. تنها خوبي آمدنش اين بود كه سيگارش را جا گذاشت. چون آن زن سيگارش را قبل از رفتن برداشته بود. اين آخرين نخ سيگار او است كه دود ميشود. دراز كشيدهام. خوابم ميايد. وقتي بيدار شدم اين نامه را پاره ميكنم.
به يكباره سيل پيغام و تماس روي موبايلم جاري ميشود:
“سلام عزيزم. تولدت مبارك. الهي صد سال زنده باشي و با موفقيت زندگي كني.”
“تولدت مبارك. شريني تولدت رو ميخاوي بپيچوني ديگه؟”
“يك همچین روزي به دنيا لبخند زدی. به كساني كه چشم داشتند به راهت. نميشود خوشامد گفت. چون به زور آوردندت. تو خودت نميخواستي. ولي وجودت موجب آرامشه و نديدنت موجب دلتنگي. كاش اين دنيا جاي بهتري بود تا روم بشود بگويم خوش آمدي. ولي مطمئنم با تلاش خودت، بهت خوش خواهد گذشت.”
و چند تا پيغام و تماس ديگر كه همهشان از گور فقط يك نفر بلند ميشود. خبري از هچكدامشان ديشب كه تولدم بود، نبود. يكيشان به يادش آمده بود و بقيه را خبر كرده بود. دستپاچه شدنشان به خندهام مياندازد. من كه توقعي از هچكدامشان ندارم. زندگي همين چند صباحي است كه ميگذرد و فردا ممكن است روزي باشد كه دگر زنده نباشم.
بهش ميگويم: افسرده نيستم. ولي هيچ حس و حالي براي زندگي كردن ندارم. دلم ميخواهد يك نفر من را از بين ببرد. يادت هست يكبار گفتي كه ميتواني من را بكشي. تكه تكهام كن. بايد خون همه جا را بگيرد. خون قرمز است مثل لبهایی که با رژلب قرمز به رنگ خون شده است. مثل لبهای من که قرمز شد که خون شد که رژلبم بس که کشیده شد به لبهایم که نبینی سفیدی لبهای وحشت کردهام را، خون شد. خون خون خون شد.
حرف من را تكرار ميكند ” سفيدي لبهاي وحشتكرده خون شد”. انگار خوشش آمده باشد. بعد به سرعت جدي ميشود كه ” تكه تكه نه. خفهات ميكنم. بدون خون بهتر است. يك جسد سالم.”
داد ميزنم كه من مايوس نيستم از زندگي. بگو مگوي كوچكي رخ ميدهد. او از موضعش دفاع ميكند و سعي ميكند در حرفهايش به اين نتيجه برسد كه مايوس شدهام و دارم دست و پا ميزنم. وقتي ميگويم ” همهاش به خودم ميگويم يك روز ديگر عملياش ميكنم” با خوشحالي ميگويد ” اين يك روز ديگر خيلي خوب است كه هست”.
– چطور من را ميكشي
– دهانت را ميبندم كه نتواني نفس بكشي. دستهايت را هم ميگيرم كه نتواني تكان بخوري. به چشمهايت نگاه ميكنم. از نزديكترين فاصلهي ممكن. تو همين طور نگاهم ميكني. هيچ تكاني نميخوري و بدنت گوشت نرم تني است كه هيچ لرزشي از فرا رسيدن مرگ آن را تكان نميدهد.
ازش ميخواهم بگويد با جسد مردهي من چكار ميكند. ميپرسد اگه بميرم و بدانم بعد از مردن كسي به جسدم تجاوز ميكند چه حسي به من دست خواهد داد. گفتم: ” دلم برايش ميسوزد كه نميتواند از خودش دفاع كند. يك شب با چاقو تهديد شدم و كيفم را دزديدند. آن موقع با خودم فكر كردم انهايي را كه ميدزدند و بهشان تجاوز مي شود چه حالي ميشوند.”
– ولي ان فقط يك جسد است و چند ساعت ديگر ميگندد. چرا دلت ميسوزد؟
– من ان شب تا صبح چشمهاي ان دزد را كابوس ميديدم. احساس بي پناهي ميكردم. تو ميتواني به جسد من تجاوز كني؟ به مني كه دست و پاهايم شل شده است و سينههايم از دو طرف بدنم آويزان است. اگر بهش تجاوز بشود، چشمهايش در حد گريه كردن، زنده ميشوند.
– براي جسم بدون روح ارزشي قائل نيستم. وقتي زنده نيستي، ديگر آن جسد مال تو نيست.
– ولي من خواستم من را بكشي نه جسمم را. خواستم من ديگر نباشم.
حرفهايش داغم ميكند. اين جملهاش كه به وجود آمدن من هيچگاه و به هيچ مرگي ختم نميشود تكانم ميدهد. از درون ميلرزم. احساس سرما ميكنم. در آغوش خودم جمع ميشوم. آرزو ميكنم كاش پناه محكمي داشتم. پناهي كه من را نگه دارد و در شب هيچ تولد ديگري از من، ته دلم را پر و خالي نكند.
از زن بودنم خسته شدم. من براي زندگي ساخته نشدم. من نبايد بود ميشدم. همانطوري كه پيش خودش بودم و هيچي حاليم نبود. همانطوري كه جزئي از او بودم. همانطوري كه … .
تكرار ميكند “از سرخي خونالود لبهاي وحشتزده و يا شايد رنگ پريده از شدت هيجان” وادامه ميدهد “سلول انفرادي. فقط براي چند سال تو را انداختهاند آنجا” و من دوست دارم در آغوشي فرو بروم و فرو بروم و هيچگاه از گودي آغوشش سر بيرون نياورم.
اگر باور ميكرد عكسهايي كه ديده بود، مربوط به محبوب نيست، يك ساعت به آن زل نميزد. همان اول تصميم گرفت بپذيرد چهرهي مبهم اين عكس، مربوط به محبوب است. يك تشابه اسمي او را انداخته بود در ورطهاي كه بيرون آمدن از آن نفي كردن تصويري بود كه از محبوب داشت. دو عكس ديده بود. دو عكس كه اگر در جاهاي مختلف ديده بود، بدون هيچ قيد و شرطي ميپذيرفت مربوط به دو شخص متفاوت است. ولي هر دو عكس در كنار هم و در كنار نام محبوب، ضربآهنگي را ايجاد كرد كه يك ساعت تمام او را در يك نقطه، مقابل يك تصوير نشاند. تصويري كه افسار قسمتي از افكار او را مانند اسبي در دست گرفته بود، ميتازاند و همراه با آن، رنگ و نقش صورت را بر روي تمام تصورات خيالي او از محبوب ميپاشاند.
يكي از عكسها، نيمتنهي بالاي محبوب را نشان ميداد. دستهايش توي جيب بود و نگاهش روي دوربين. ايستاده بود. مصمم به نظر ميرسيد. رنگ سورمهاي لباسش، گردن و جناغ سينهاش را مشخصتر نشان ميداد. پس زمينهي اين عكس 183 تا رنگ آبي داشت، 179 تا رنگ سبز و 179 تا رنگ قرمز. تقريبا از هر رنگ به مقدار مساوي. مثل خاكستري كه تازه آتشش را نشانده باشد. به رنگ كبود روشن شده با سفيد و سرخآبي شده از انعكاس رنگ سورمهاي تنپوش.
بلند شد. چرخي توي آشپزخانه زد. يك ليوان آب سر كشيد. تصوير تازه شكل گرفتهي محبوب جلوي چشمش بود. حالا محبوب زير درخت نشسته بود. به نقطهاي كه با اتاق تاريك پشت مردمك دوربين فاصلهي زيادي داشت، نگاه ميكرد. چشمهايش پشت يك عينك آفتابي پنهان بود. يك شال مشكي موهايش را پوشانده بود و كلاه لبه داري روي شال. سرش متمايل به سمت بالا بود. گمان كرد اين كار را براي آن كرده است تا غرورش توي عكس كاملا نمايان شود. زاويهي سرش به بيننده ميفهماند نميتواند در دنياي واقعي به او بيش از حد نزديك شد. خورشيد سايهي لبهي كلاه را روي قسمت بالايي پيشاني انداخته بود. ليوان را روي كابينت گذاشت. خواست حواسش را به چيزي مشغول كند. خوشه انگوري از توي يخچال برداشت. انگور را نشسته، گذاشت روي سينك آشپزخانه و برگشت كنار كامپيوتر. محبوب نشسته بود روي خاك. شلوار لي آبي به پا كرده بود و كفشهاي طوسي. در اين عكس نسبت به عكس ديگر، نيمرخ چپش نمايانتر بود تا راست. از نيمرخ راست فقط قسمتي از گونه و عينك آفتابي مشخص بود. نيمرخ چپ گوشها و قسمت كوچكي از جمجمه را در بر داشت. “به طبيعت پناه برده بود يا از روي بينيازي فقط خواسته بود چند ساعتي را در كنار كوه و درخت بگذراند” اين سوالي بود كه به محض ديدن عكس دومي توي ذهنش نقش بست.
هر چه با خودش كلنجار رفت، نتوانست اين فكر را از خودش دور كند كه اين امر تنها ناشي از يك تشابه اسمي نيست. با محبوب دوست بود و مدتها بود با متن بدون صدا و تصوير او اخت شده بود. نميدانست بايد به دنبال تصويري براي صورت نقش نبستهي او باشد يا نه. نميدانست نگاشتن نقشي براي صورت محبوب، چه فايدهاي خواهد داشت. محبوبي كه ميدانست چه زماني بايد سكوت كند و چه زماني حرف بزند، چه موقع گلايه و چه موقع خاطرات گذشتهاش را به صورت مونولوگ بيان كند. محبوبي كه تا وقتي حرفي براي گفتن ندارد، سكوت ميكند و در يك مكالمهي نوشتاري، اگر واجبتري پيش ميآمد، با يك كلمه و بدون هيچ توضيح بيشتري مكالمه را قطع ميكرد. محبوبي كه او از خلال نوشتهها بيرون كشيده بود، زيبا فكر ميكرد و زيبا رفتار. زيبا سكوت ميكرد و زيبا غوغا. محبوب هيچگاه به او اجازه نداد علتها و داستانها را بداند. او هم مانند ديگران، فقط ميتوانست از معلولها بداند. و اين دور نگه داشتن او، در كمال احترام و ادب محبوب صورت ميگرفت. به طوري كه يك بار هم از اين رفتار محبوب نرنجيد. فقط گاهي دلش ميخواست بيشتر از آنچه كه روي صفحه نشانده شده بود، بداند. براي چنين محبوبي، صورتي چنين مصمم با نگاهي مستقيم در دوربين يا نگاهي از سر بيتوجهي به آن دورها، موهايي كوتاه و مردانه يا نشاندنشان در زير شال و كلاه، تنپوش سورمهاي يا مانتو و كولهي سياه، قامتي ايستاده يا تني نشسته روي خاك و ساعد عصا شده بر بالاتنه، به خوبي جفت و جور ميشد. حتي نميدانست اگر روزي چهرهي واقعي محبوب در برابرش ظاهر شود، ظرف خيالش واژگون خواهد شد يا پايدارتر ميشود. تنها ميدانست تصويري كه جلوي رويش است به اندازهي تصويري كه در خيالش سايه-روشن محبوب را ترسيم كرده است، مصمم، تاثيرگذار و مغرور است و اين تشابه اسمي باعث شده بود يك ساعت تمام به آن تصوير زل بزند. تصوير دختري مغرور كه اگر سنش كمتر ميزد، شك او را به يقين تبديل ميكرد.
حوله تمام بدن زن را نميپوشاند. در خانه به جز او، كس ديگري نبود. براي هيمن احساس راحتي ميكرد و حوله را فقط روي بدنش انداخته بود تا به آهستگي خشك شود. همين طور در خانه قدم ميزد و با خودش چيزي زمزمه ميكرد. به نظر ميامد ترانهاي را زمزمه ميكند. حوله را روي مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت. چند دقيقه بعد با يك تاپ قرمز و يك دامن سياه در پايش برگشت. دستهايش را به دو انتهاي بدنش دراز كرد. عضلاتش را كش و قوسي داد. روي مبل نشست و كتاب را روي زانواش باز كرد. دامن سياهش تا بالاي زانويش را پوشانده بود. چند دقيقه به كتاب چشم دوخت. سرش را رو به ديوار روبهرويش از روي كتاب بالا آورد. ساعت را با خودش زمزمه كرد و دوباره به نوشتههاي كتاب برگشت. ميشناختمش. يك سالي ميشد كه همسايهي ديوار به ديوار عمهي پيرم شده بود. به زحمت توانستم از سوراخهاي توري پشت پنجره، ساعت را ببينم. به آرامي و كاملا كنترلشده نفس ميكشيدم. دوباره به ساعت نگاه كرد. بلند شد و بيهدف رفت توي آشپزخانه و برگشت. روي مبل نشست و دوباره كتاب روي پايش پهن شد. ساعت شش بعد از ظهر بود و تا جايي كه در خاطرم مانده، چهارشنبهي اخر پاييز بود. دوباره از جايش بلند شد و رفت به سمت آشپزخانه. يك سيب از توي يخچال در آورد و گاز زنان برگشت. انگشت اشارهاش وسط دو صفحهاي كه مشغول خواندن بود، مانده بود. نشست و به سمت پنجره نگاه كرد. همنطور بيحركت ماندم. روشنايي داخل و تاريكي بيرون مانع از آن ميشد كه بتواند سايهي بيحركت مردي را پشت پنجرهي اتاقش حس كند. كنترل تلويزيون را برداشت. تلويزيون را روشن كرد و كتاب را از روي زانواش -كه حالا ان يكي را هم روي اين يكي انداخته بود، به گوشهي مبل دو نفر پرتاب كرد. چند دقيقه فقط كانال عوض ميكرد. بالاخره روي يك كانال كه برنامهي رقص داشت، متوقف شد. انگار داشت من را ميديد. ولي مطمئن بودم نگاهش به سمت تلويزيوني است كه صداي رقص و آوازش به خوبي به گوشم ميرسيد. به ساعت نگاه كرد و روي مبل دراز كشيد. موهايش را با دست به بالاي سرش داد و پاهايش از دستهي مبل آويزان شد.
دو بار او را خانهي عمه خانوم ديده بودم. خوش مشرب، با وقار و دانا به نظر ميرسيد. اين ها را از قدرت كلامش در احوالپرسي كردن و رعايت احترام خودش و طرف مقابلش فهميدم. كنار عمه خانوم نشستم. بلا فاصله خانهي عمه را ترك نكرد تا فكر نكنم از مردها واهمه دارد. بر عكس. چند دقيقهاي نشست و در بين صحبتش با عمه خانوم، حال مادر و خواهرم را هم پرسيد. از ان دسته زن هايي نبود كه بخواهد با ناز و ادا صحبت كند. طوري كه من در گفتگوي كوتاهي كه بار اول با او داشتم، اصلا فكر نكردم دارم با يك زن صحبت ميكنم. بعد به بهانهي درست كردن شام و مرتب كردن خانه تا رسيدن شوهرش، عذر خواهي كرد و من را با عمه خانوم تنها گذاشت.
حياط خلوت اين دو واحدِ همكف، مشترك است. عمه خانوم گفت بايد برود تا درمانگاه آمپولش را بزند و برگردد. از سالها پيش هر ماه يك بار به او سر ميزدم. پارچ آبي كه روي فرش چپ شده بود، بوي گندي توي خانه راه انداخته بود. امدم توي حياط خلوت مقداري هواي تازه به سرم بخورد تا عمه برگردد. گردني كشيده داشت و موهايي سياه و بلند و وحشي. سرش را برگرداند و دوباره به ساعت نگاه كرد. از جايش بلند شد. تند تند كانالها را عوض كرد و روي يك كانال، به تلويزيون خيره شد. دستش را روي سينهاش گذاشته بود. از لمس كردن آن لذت ميبرد. يكي از پستانهايش را از زير تاپ در آورد و با ولع بيشتري به تلوزيون چشم دوخت.
با شنيدن صداي سرفهاي خسدار سرم را به آرامي چرخاندم. شوهر آن زن و عمه خانوم داشتند من را نگاه ميكردند. همين كه نگاهم افتاد به نگاه مرد، مشتش توي صورت خورد و نقش زمين شدم.
دل كه به يادت باشد، عليرغم حجم زياد كار، باز هم قلم به انگشت ميگيرد و مينويسد. دل. هر آتشي هست، از گور همين صنوبر ارتجاعي برميخيزد. گاهي آنقدر تنگ ميشود كه ميخواهد از درون من را دچار Collapse كند. همين كه قلم شروع ميكند به نوشتن، به تدريج از تنگياش كم ميشود. ولي تاثيرش آنقدرها پايدار نيست. گاهي تا چند روز ادامه مييابد. ولي بيشتر وقتها بعد از چند ساعت دوباره شروع ميشود به تنگ شدن و فشردن يك نقطهي حساس در بدنم. انگار نوشتن تلمبهاي است كه باد ميدمد درون اين صنوبر ارتجاعي. پس بگذار بنويسم. اين بار از ستمي كه از چشمهايت ديدهام، پرده برميدارم. شب بود. ساعت نزديك 9. نزديك ساعت 9. گفته بودي آن موقع بيايم و درازاي يك خيابان خلوت را در سكوت شب قدم بزنيم. خياباني كه آدرس داده بودي پر بود از عطر ياس و خلوت از رفت و آمد و تاريك از شب. از دور برايت دست تكان دادم كه «آمدم». نزديك شدم. وقتي گفتم آدرسي كه دادي را به سختي پيدا كردم، چشمهايت را بستي. براي اينكه دير نرسم، قسمتي از مسير را دويده بودم. پيادهروي و هروله عرفژق بر تنم نشانده بود. آخر مسير را آهسته آمدم تا نم تراويده از منافذ ريز پوستي خشك شود و نفسم آرام بگيرد. نزديك شدم. گفتم « ولي بالاخره آدرس را پيدا كردم». چشمهايت را باز كردي و نگاهم كردي.
آن نگاه، گاه و بيگاه به سمت صورتم تير انداخت. نفهميدم به چه نبردي دعوت شده بودم. به روي من تيغ كشيدي و من بيسلاح به جنگ آمده بودم. آخر بيگناهتر از آن بودم كه بخواهي به تير نگاهت لبانم بدوزي به سكوت. نگاهم كردي و خاكستر چشمانت نميدانم از كجا وارد بدنم شد. به دلم نگاه كردم. داغي خاكستر را درون آن حس كردم. دوباره نگاهت كردم. خندهي روي لبانت نشان ميداد از زخم زدن به من خرسندي. دستم را به دلم گرفتم و چشم به آن دوختم كه در ميلههاي پيراهن زنداني بود. منتظر راهي بود كه فرار كند و خودش را بياندازد توي آب. حرارت هر لحظه بيشتر شد. آتش گرفت. سر بالا آوردم و نگاهت كردم. رفته بودي. آنقدر دور شده بودي كه اگر بلند صدايت ميزدم، باز هم نميشنيدي. چند لحظه بعد ماموران آتشنشاني آمدند و دنبال آتش گشتند. من از ترس اينكه نتوانم در مقابل بازخواست شدنم از چگونگي وقوع آتش، نام تو را لو ندهم، فرار كردم. دستم را روي آتش دلم گرفتم و به سمتي رفتم كه صداي آژير كمتر شود. «خبر كردن ماموران كار خودش بود». اين حس آن قدر در من قوي بود كه اگر خود ماموران هم اقرار ميكردند با حس كردن بوي دود و خاكستر، خودشان را رساندهاند، باور نميكردم. از درد بيتاب شده بودم. به سختي خودم را به خانه رساندم. 50% دلم در آتش سوخته بود. با چند ليوان آب، آتش را خاموش كردم. سوختگي شديد كلافهام كرده بود. دستم نيز طاول زده بود. ولي از شدت سوزش دل، متوجه آن نشده بودم. خواستم بروم دكتر. ولي باز ترسيدم نكند دكتر، ماموران پليس را خبر كند و در زماني كه من براي عمل، بيهوش شدهام، براي تشريح ماجرا دستگيرم كنند. رفتم حمام. فكر كردم دوش آب سرد از درد كم ميكند. به دلم نگاه كردم. چيز عجيبي ديدم. چيزي ديدم عجيب. قسمتهاي سوخته در حال محو شدن بود و در عوض، قسمتهاي سالم دلم، جاي آنها را ميگرفتند. تا ترميم كامل، مراحل كاررا زير نظر گرفتم. استوانهي دلم كه زماني مثل چاه عميق بود و به اندازه جا داشت، تنگ شده بود. با تقريبا 50% سوختگي، قطر آن حدود 30% كم شده بود. چند روز سكوت شد. روز اول بعد از ستم ديشب، پيغام فرستادي. ميدانستي لبهايم دوخته شده است و نميتوانم صحبت كنم. در پيغامت خواسته بودي خودت را نسبت به واقعهي ديشب ناراحت جلوه دهي. انگار آن اتفاق، خارج از ارداهي تو و كاملا سهوي رخ داده است. گفته بودي دست چپت با تو غريبه شده است. ميخواستي مسئله را طوري جلوه دهي كه انگار چشمهايت كاري نكردهاند. در پيغام، كوچكترين اشارهاي به چشمها نشده بود.
دو هفته گذشت تا توانستم به خودم جرات بدهم دوباره ببينمت. همان ساعت. همانجا. اينبار آهسته آمدم و هيچ نم عرقي بدنم را خيس نكرد. با همان خاكستر چشمهايت دوباره نگاهم كردي. دهانم را بسته بودم و دستم روي دلم بود. همزمان با تو من هم نگاهت كردم. قهوهي آتش از چشمانم ريخت توي دلت. ملتهب كه شد، من نبودم و ماموران اتشنشاني از تو دربارهي نحوهي وقوع آتش بازجويي ميكردند.
عدسی که ته گرفت دیگر چیزی برای پذیرایی نداشتم. مجبور شدیم یکدیگر را نگاه کنیم. برای گرسنگی وقتی نبود. چتر سیاه موها روی صورتت سایه انداخته بود. کج نگاهم کردی. سايهي صورتت روي ديوار با رقص شعله ميرقصيد. من پروانه دور آتش ميپراندم. پارافین قطره قطره از چشم شمع میریخت. آتش شمع، نارنج بود و قهوهی روشن. نگفتی این دیوانه تا کی پروانهها را روی آتش میسوزاند. فقط نگاهم ميكردي. به من گفتی دیوانه. دويدم. خودم را روی برف انداختنم که در مزرعهام نشسته بود. در برف غلتیدم. برف توی دستم گلولهی سیب بود یا انار نميدانم. سفید تن برف در تابستان دستم آب نشد. همه چیز به من خندید. دلم میخواست در برف بمیرم. یا ساعت برای همیشه میمرد. وقتی خندیدم، روی لب برف، داغ افتاد. هیچ چیز با من نمرد. برف در گرمای نفسم که از خنده به بیرون فوت شده بود، آب شد. قابلمهی عدسی را آب کردم تا بهتر شسته شود. شعله را خاموش کردم.
بوی سوختن که بلند شد، عدسی ته گرفت، کلید برق را زدم. روشن نشد. شمع را روشن کردم. رفتم توی آشپزخانه. زیر قابلمه را خاموش کردم. شمع را گذاشتم روی میز. داشت قطره قطره آب می شد. كار در مزرعه رمقي برايم باقي نگذاشته بود. خستگي كار با لبخند ناشي از رضايت تو از تنم بيرون رفت. نگاهم به قطرهي شمع افتاد كه نميخواست روي صورت شمع سر بخورد. قطره در نگاهم بود كه خوابم برد.
خوابت برده بود. صدای نفسهایت این را نشان میداد. چشمهایم را باز کردم. به شعلهی شمع نگاه کردم. پروانهی کوچکی دور آن میچرخید. دور پنجم را که زد، ناپدید شد. چند دقیقه فقط به رقص شعله نگاه کردم. پروانه دوباره پیدایش شد. بالهایش سفید بود. دور شعله چرخيد و هر دور سرعتش بيشتر شد. شعله دست دراز کرد تا پروانه را بگیرد. عدس چشمهايت زير پلك جابجا ميشد. حتما خواب ميديدي. نفسات را با حرارت از بينيات خارج ميكردي. ميدانستم از كار كردن در مزرعه لذت ميبري. گرماي امروز ظهر زياد نبود. شايد به اين خاطر بود كه با شوق بيشتري كار كردي. چند روز ديگر، به جاي برف، در گندم مزرعهات غلت ميخوري. شعله با صداي وزوز باد رقصيدن گرفت. شمع آب شده بود که خوابم برد.
خورشيد كه بالا آمد، شمع آب شده بود. از سر كار برگشتم. قابلمهي عدسي را آب كردم. شعلهي اجاق را روشن. براي ضيافت امشب، مقداري ميوه خريدم . كمي تنقلات. ميز را چيدم. مقداري موز و دو تا سيب در يك ظرف و در ظرف ديگر دو عدد انار و سه تا پرتقال. ميدانستم به وقت رسيدن ميروي سراغ ميوهها. تو مشغول خوردن ميوه بودي و من زمين را شخم ميزدم. از مزرعه كه برگشتم، عدسي ته گرفت.
امشب كارم را عملي ميكنم. اگر بخواهد اين طور به زندگي ادامه دهد، بيشتر آزار ميبيند. بايد خلاصش كنم. بايد خلاصش كنم.
دنگ دنگ توي سرم صدا بود كه فهميدم هنوز سر دارم. توي جا افتاده بودم. ساعت پيش دكتر مسكن تزريق كرد و رفت. فكر كرد چيزي نفهميدم. مسكنش فقط دردم را زيادتر كرد. حرفهايش هنوز توي سرم بود. تهديدم كرده بود. مسكن دكتر هم دردي را دوا نكرد. ميدانست براي قلبي كه انسانها را دوست دارد، تهديد كردن خيلي راحت جواب ميدهد. در لجبازي هيچكس حريفش نميشد. من هم شگرد خاص خودم را دارم. ميگفت با باباش تا دم مرگش قهر كرده بود. من را هم ميشناخت. ميدانست برايم مهم است. ولي ديگر مثل قديمها نبود كه بتواند در مقابل رد كردن درخواستش باز هم مقاومت كند. اين بار بايد ميجنگيد. يا با گريه و دعوا و هر وسيلهاي به خواستهاش ميرسيد و يا با خودش و زندگي قهر ميكرد. قهر كردن، خوشبينانهترين عكسالعملش بود. سرم را با دستمال محكم بستم و چمباتمه زدم زير پتو. اگر يك قدم ديگر به او نزديك ميشدم، چند قدم عقبتر ميرفت. بي اعتماد شده بود. به من و زندگي و همه چيز. دوست داشتم وقتي كه ميگويم نه، مغرور باشد تا اينكه بخواهد با گريه حرف خودش را به كرسي بنشاند. اينبار بايد توي بغلم گريه كند. او هنوز هشت سالش است.
ميخواهم سودابه را بكشم. خودش اين را از من خواست. او گريه كرد. من فقط سرم درد گرفت. حس كردم جمجمهام خالي است و يك نفر با چكش ميكوبد به ديوارهي گوش چپم. ميگويد اگر من را نكشي، خودم را از يك بلندي پرت ميكنم پايين. بايد خودم كارش را تمام كنم. دوست ندارم عذاب بكشد. او هنوز هشت سالش است. با كشتنش، حرف خودش را به كرسي مينشاند. ولي من نميخواهم با گريه و زاري به خواستههايش برسد. دوست داشتم مغرور ميبود و معبود. تا ذره ذره دورش بگردم و آب شوم. بهش بگوييد دوستش دارم.
شاشم گرفت. رفتم دستبهآب. همين كه خواستم خودم را بشورم، آب قطع شد. كمي روي پاهام جابهجا شدم. لاي در را باز كردم و سر گوش آب دادم ببينم كسي توي حياط هست يا نه. حياط بزرگي بود. از در كه وارد ميشدي، تا پنج متر زمين خالي بود. بعد يك شيب يك متري. سمت چپ راه يك درخت به بود. چهار متر آنطرفتر از درخت، مستراح بود. سمت راست، يك درخت توت و شير آب. توتهاي بزرگي داشت. با پرزهاي زمخت. فقط وقتي قابل خوردن بودند كه به اندازهي كافي ميرسيدند. چهار قدم پايينتر از درخت توت، يك درخت به ديگر بود. موقع مرگ حاجيبابا، حاج ناصر اين درخت را بريد تا از كندههاي درخت، ديگهاي آبگوشت را بار بگذارند. خدا خدا ميكردم درخت سپيدار را نبُرند. كنار ديوارِ خانهي كلفاطمه قد كشيده بود راست رفته بود بالا. هيچ موقع نميتوانستم ازش بالا بروم. ولي موقعش كه ميشد، همهاش بالاي درخت توت بودم. وسط حياط طاقنماي تاك بود. تاكهاي عسكري دور تا دور مسير را چتر زده بودند. در ارديبهشت آنقدر برگهاي تاك انبوه ميشد كه كالههاي گوجهفرنگي و فلفل قرمز سمت چپ و سبزي خوردنهاي سمت راست پشت آنها ديده نميشد. سقف دالان انگور خيلي بالا نبود. حاجيبابا كه از آن رد ميشد، گاهي سرش به برگهاي مو يا انگورهاي رسيده كه از سقف آويزان ميشدند، ميخورد. انگورهاي بدون هسته، كشيده و باريك. غورهشان ترش و دوست داشتني بود. مهدي كه ميآمد خانهي بيبي، با هم اداي گوسفندها را در ميآورديم. من بعبع ميكردم و مهدي برگهاي تازهي تاك را يكي يكي ميكَند، توي دهانم ميگذاشت و آهسته به جلو ميرفت. از ابتداي دالان حركت ميكرديم. نزديك جايي كه هر طرف آن بوتهي گل محمدي بود به سمت سربالايي يكمتري. چند قدم كه ميرفتيم من ميايستادم و سرجايم بعبع ميكردم. مهدي برميگشت. با دست نوازشم ميكرد. يك برگ مو ميگذاشت تو دهانم و دوباره پشت سرش حركت ميكردم.
تابستان، به جاي برگهاي تاك، من با سيبهاي ترش گوسفند ميشدم. دو درخت سيب با فاصلهي يك متري سمت چپ ورودي دالان تاك رشد كرده بودند. يكيشان كه نازكتر از ديگري بود را ميشد تكان دهم. آن يكي ديگر را مهدي هم نميتوانست بتكاند تا سيبهايش بيفتد. سه تا سيب از پاي درخت برداشت. با آنها دنبالش راه افتادم. به وسط دالان انگور كه رسيديم، ايستادم. مهدي سه قدم جلوتر از من بود. برگشت پشت سرش را نگاه كرد. همين كه خواست به سمت من بيايد، از كنارش رد شدم و دويدم به طرف دستبهآّب. از اول بازي شاشم گرفته بود و ديگر نميتوانستم تحمل كنم. داد زدم «شاش دارم. تو سيب را بخور تا من بيايم». كنار در مستراح تاك جواني، سبز روييده بود و كنارش زنبورها لانه داشتند. هفتهي پيش من و مهدي لانهي زنبورها را با گل بستيم. آنها هم با نيشهاي سوزني بيرون آمده از ما پذيرايي كردند. دور سر هركداممان حدود بيستتا زنبور كوچك كارگر، از آن زنبورهاي زرد و لاغر، ميچرخيد. شانس آورديم زنبورهاي قرمز ردمان را گم كردند. مهدي دستهايش را دور سرش به سرعت تكان ميداد و ميدويد تا شكار زنبورها نشود. سه بار نيش خورد. اين را وقتي پشت گردنش را نگاه كردم و دست كشيدم فهميدم. خودش ميگفت ده تا نيش خورده. من فقط پشت گردنم، كنار گوش چپم زده شد. شلوارم را پايين كشيدم. سنگ مستراحشان گود بود و ذوزنقه. از آن سنگهاي قديمي. خواستم خودم را بشورم. شير را باز كردم. آب از داخل شلنگ قرمز يك متري با صداي قلقل حبابهاي هوا توي شلنگ، آهسته بيرون آمد و قطع شد. صدا هنوز ادامه داشت. مثل خرناسه كشيدن گوسفندي كه ذبح ميكنند. گلويش را ميبرند و خون فواره ميزند بيرون. خون در گلويش قلقل صداي مرگ ميدهد. آب قطع شد. روي پاهايم، همانطور كه نشسته بودم، پاورچين كردم. در را كمي باز كردم. دستم را دراز كردم. تكه سنگي برداشتم. خودم را تميز كردم. سايهي مهدي در انتهاي دالان تاك ديده ميشد. بلند شدم. شلوارم را كه بالا كشيدم، سوزش شديدي روي رانم دويد. با مشت كوبيدم روي محل سوزش. جسد زنبور، نيمه جان، از پاچهي شلوارم افتاد. دندانهايم را به هم فشار دادم. لهش كردم و دويدم. خيلي ميسوخت. مادر توي خانهي نشيمن با بيبي و كلفاطمه قليان ميكشيدند. كلفاطمه دختر داييِ مادر بود. چند سال پيش با دايي حاج موسي رفته بودند كربلا. آن موقع مادر هنوز كلاس چهار را تمام نكرده بود. دويدم به سمت بيبي و داد زدم زنبور اينجايم را زد و انگشت اشارهام را روي قسمت گَزيده شده گذاشتم. بيبي گوشهي شلوارم را با دست چپ پايين زد. با دست راست، پوست رانم را فشار داد. انگشت اشارهاش را تفي كرد و محل نيشخوردگي را مالاند و گفت « الهي بگردم. الان خوب ميشه». خيلي سعي كردم جلوي مهدي اشكم در نيايد. دم در ايستاده بود و توي خانه را نگاه ميكرد. سوزش نيش زنبور، آب را توي چشمهايم جمع كرد. يك قطره كه خيلي بيصدا روي دست بيبي چكيد، گفت «الهي كور بشن زنبورا كه اشك بچهمو در نيارن». من را بغل كرد و بوسيد. بوسه و نوازشهاي بيبي را هميشه دوست داشتم. بغلش نشستم. يك تكه نبات، همراه چاي گذاشت تو دهانم. من هم خرت خرت شروع كردم به جويدن. اينبار ديگر مادر چشمغره نرفت كه نبات نجوم. بيبي، من را بوسيد. حالا ديگر فقط نبات ميجويدم. درد را فراموش كردم. اصلا نفهميدم كي و چطوري درد پر كشيد و رفت. آرزو كردم كاش سردردهاي بيبي هم زود پر بكشند. ولي او عادت كرده بود. نميدانم چطور ميشود به درد عادت كرد. لابد ميشود. مادر هم ميگويد بنيآدم بين عادته. و بعدش ميگويد: «هميشه بابا اين را ميگفت». ولي او يك عمر با سردرد كنار آمده بود. درد قسمتي از آزارهاي زندگيش بود. آدم وقتي درد بيدرمان داشته باشد، مجبور است با درد همزيستي كند. به خصوص اگر درد در سرت خانه كرده باشد و سينهات و استخوانت و كمرت و معدهات. تنها جاي سالم بيبي قلب مهربانش بود كه سرسختانه در مقابل درد ايستاده بود. آن هم حتما به يك جايي بند بود كه توانسته بود مقاومت كند. هيچ موقع احساسش را نسبت به حاجي بابا نفهميدم. نميدانستم حاجبابا را دوست دارد يا نه و يا اصلا چقدر دوست دارد. توي خانه كه مينشستند، هر دوشان رو به قبله تكيه ميدادند به ديوار. هر كدام يك طرف اتاق. نگاهشان از پنجرهي چوبي ميافتاد به گل محمدي و كالههاي سبزي. بيبي ميتوانست درِ حياط را ببيند. از جايي كه بيبي مينشست، ميتوانست تا درخت به آن طرفي را هم ببيند. هميشه چادرش سرش بود. يك چادر پارچهاي سياه با خالهاي سفيد كه به شكل يك گل ريز پنجپر بود. بالاي چادر را برميگرداند روي سرش. يك چارقد سفيد ميبست. آن وقت بود كه گردي صورتش بوسيدني ميشد. حاجيبابا درخت توت و شير آب را نميديد. وقتي كه خواب نبود، بيشتر، نگاهش روي درخت سپيدار بالا و پايين ميرفت. عاشقانهترين جملهاي كه از بيبي شنيدم اين بود: «امشب گوشت نخر. گوشت چرخ كرده داريم و ميخواهم گوشت قِلقِلي درست كنم». ميدانست خيلي دوست دارم به جاي گوشت لخم در قرمه سبزي، گوشت چرخكرده گرد كند و بياندازد. درست شصت روز بعد از مرگ حاجبابا، او هم رفت.
يك روز مانده بود به قرص پاييز كه رفت. بيست دقيقه بعد از اذان ظهر. صبح به مهدي گفت برو حاج موسي و حاج رحمتاله را خبر كن. مهدي، جلدي رفت و دو ساعت بعد با شش نفر برگشت. حاجبابا رو به قبله دراز كشيد. چشمهايش گود افتاده بود. كلمهاش را گفت. خانهي دايي حسين شلوغ شده بود. از يك ساعت قبل، حاج ناصر، داييِ مهدي هم آمده بود. سرِ سفرهي دايي حسين بزرگ شده بود و حالا اگر پول و پلهاي به هم زده بود، همه را مديون دايي حسين بود. سرش را نزديك گوش حاجبابا برد و گفت: « عمو، منو ميشناسي؟» چشمهاي حاجبابا گرد و بيحركت در كاسه مانده بود. لبهايش در سكوت تكان خورد و صدايي شنيده نشد. حاج ناصر رفت كنار حاج رحمتاله نشست. ترس در چهرهي حاجبابا نشسته بود. كاسهي سرش از وقتي كه حاج موسي زير سرش را بالاتر آورده بود، بي حركت مانده بود. ريش سفيد و كوتاهش باعث نشده بود گودي گونههايش پنهان بماند. ساعتش تا روي بازويش بالا رفته بود. هميشه دوست داشتم شالمهي سفيدش را از روي سرش بردارد و من ساعتها بنشينم و چهرهاش را ببينم. از خانه كه ميرفت بيرون، شالمه ميبست. ظهر و مغرب براي وضو گرفتن، آن را باز ميكرد و دوباره ميبست تا موقع خواب. از وقتي يادم ميآيد، سرش طاس بود. حالا بدون شالمه، دراز به دراز، وسط پذيرايي در خانهي پسر بزرگش منتظر بود. چشمهايش در گودي كاسخانهي چشمش خيره و بيحركت مانده بود. سرش طاس و ريشش سفيد و گونههايش گود. اذان تمام شده بود كه عرق روي پيشانياش نشست.
مادر كنار حاجبابا نشسته بود. دستهاي حاجبابا را توي دست گرفت. به حاج موسي گفت: «دايي دستهاي بابا سرده. ولي صورتش عرق كرده». حاج موسي كه در گوشهايش اذان گفت، او رفته بود.
دو تا گوسفند آوردند. بستند به درخت بهي كه توي حياط سر راه بود. غلامرضا قصاب را آوردند. گوسفند سياهه را آب داد و خواباند رو به قبله. چشمهاي گوسفند، سياه و درشت بود. ترس توي آنها ديده نميشد. چاقو كشيد. خرخرهي گوسفند بريد. چاقو را گرفت تا خون فواره نزند. خون در گلويش قلقل صداي مرگ داد. برگهاي مو نارنجي شده بودند. زردي و سياهي روي سيبهاي بالاي درخت نشسته بود. رد نوك گنجشكها روي بيشتر سيبها بود. سيب نوكزدهاي را از پاي درخت برداشتم. زير شير آب شستمش. نگاهش كردم. گاز زدم. هنوز ترش بود. كالههاي تره و شاهي زرد شده بود و پيچك دور موها بالا رفته بود. زنبورهاي زرد، آن كارگرهاي بينوا كه از دست من و مهدي در امان نبودند زياد شده بودند. انگار داشتند ميرفتند تا براي خواب زمستان آماده شوند. حاج غلامحسين آشپز را آوردند تا بساط آبگوشت فردا را بچيند. ميخواستند اجاق گاز بياورند كه حاج ناصر گفت يك درخت مياندازيم. خدا خدا كردم درخت سپيدار را نياندازد. در قرمز حياط چارتاق باز بود. حياط بيبي هيچ موقع اينقدر شلوغ نميشد. توي خانه نشسته بود. همان جاي هميشگي. دور و برش شلوغ بود. كسي از زنهاي توي اتاق نبود كه صداي گريهاش نيايد. غم توي چهرهاش نشسته بود. ميدانستم قلبش هم درد گرفته است. گريه نميكرد. اگر ميتوانستم، انگشتم را تفي ميكردم تا بمالم روي قلبش. ساكت بود و نگاهش افتاده بود روي درخت به. حاج ناصر براي زير ديگها درخت به را انداخت. اشك بيبي در آمد. دستش را گذاشت روي قلبش. صورتش را زير چادر پنهان كرد.
از شيب تند خيابان فناخسرو پايين ميدويد. نميدويد. سُر ميخورد و ميشُست و ميبُرد. گِلي، خشمگين، پر سر و صدا و نه خيلي سرد. ابرهاي خاكستري خيس هنوز ميباريد. چهار روز. سه شب. شب و روز. روز و شب. روز اول خوشحال شدم. با ديدن ابرها گفتم يك باران حسابي در راه است. سرم را بالا كردم و گفتم خدايا شكرت. خوشحاليام تا روز دوم ادامه يافت. رفته رفته شك كردم اين نعمت خداست يا قهرش كه دانههاي انگور، خيس و درشت بر زمين و سر و شانههاي من ميريزد. دريايي خروشان شد. آب از خيابانهاي شمالي و غربي كه شيبشان به سمت ميدان بود و از آسمان، به ميدان ريخت. در مركز ميدان دور جزيرهاي از چهار كاج و يك سرو حلقه زد. از اطراف به ساختمانهاي جنوبي كه ميوهفروش و ماهيفروش و بستنيفروش و پيتزافروش در آنها ديده نميشد، كوبيد. قسمتي از آن از شيب گذرگاه جنوبي به طرف امامزاده صالح و در خيابان جنوبي به طرف الهيه راه خود را باز كرد. قسمتي هم از خيابان شرقي به پاساژ زير زميني قائم و ميدان قدس رفت. ميدان دريايي بدون ساحل شد. دريايي بي ماهي كه خشمش را به صخرهها ميكوبيد. پر كف و كثيف. آب تا زير زانوي ساختمانها بالا آمده بود. كانكس پليس در ممر جنوبي پيادهرو ميدان سه پرتقال و دو دانه انار را گرفته بود. پلاستيكهاي قرمز و زرد و سورمهاي چيپس و پفك و چيتوز، پاكت و ته سيگار، روزنامه و مجلههاي وارفته در آب مسير كفشهاي بيپا را بند آورده بود. روسري سفيدي كه در گل و لاي آب رنگ باخته بود و يك مانتو به دستگيرهي ماشين خالي پليس گير كرده بود. آستين و دامن مانتو در جريان متلاطم آب بالا و پايين ميرفت. تقلاي مانتو براي فرار از دست ماشين پليس بينتيجه بود. ماشين پليس دست انداخته و آستين مانتو و گوشهي روسري را با دستگيرهاش گرفته بود. پليس بازوي دختري را گرفته بود و به طرف كانكس ميكشيد. دختر خودش را به عقب ميكشيد. آويزان از دست قدرتمند پليس، روي آسفالت سر ميخورد. محال بود كسي بتواند از دست همچين آدم قدرتمندي فرار كند. موهاي وزش بي نظم از روسري بيرون ريخته بود. زار ميزد. پليس گفت اگر جلويتان را باز بگذارند فردا همين را هم در مياوريد. نگاهم به كفشهاي قرمز دختر افتاد. ساق پايش صاف و سفيد از شلوارش بيرون بود. پليس زن استغفرالهي گفت و او را هل داد داخل كانكس. پسري با موهاي سيخ، شلوار جين به پا، در كنار دختري برنزه داخل كانكس نشسته و چهرهي آرامي به خود گرفته بود. همهي تشويش در صورت دختر بود. لبهايش را با دندان ميجويد. دمپايي و كفشهاي بي پا – اسپرت، فوم و پلاستيك- روي آب شناور بودند. فرصتي كه پيدا ميكردند، از كنار روزنامه و مجلات خيس در شيب خيابان جنوبي فرار ميكردند. بعضيشان غلتزنان به طرف امامزاده صالح ميرفتند. ديگر ساق پاهايي بيرون افتاده از شلوار و كفش و جوراب نبود تا سفيديشان كاسهي گود چشم را از تعجب پُر كند. ميدان خلوت بود. سيلاب، روانشده از كوه و آسمان، زندگي را مختل كرده بود. مسير كفشها را به عقب دنبال كردم. جايي كه يكي يكي از كفش ملي بيرون ميآمدند. دنبال دختري ميگشتم كه هر روز همين ساعت آنجا ميايستاد تا دوستش از راه برسد و … . به سمت شيشههاي فروشگاه كفش ملي برگشت. صورتش توي شيشه محو شد. روسريش را عقب داد و كاكل موهايش تا پنسي كه وسط سرش برق زد، بيرون ماند. مانتوي راهراه خاكستري و سفيد و آبي به تن داشت. دور كه زد، دامن مانتواش تا پايين كپلش بالا رفت. پسري با شلوار جين آبي رسيد، دست چپش را از جيب شلوارش بيرون آورد تا دست هم را بگيرند و بروند به جايي يا جاهايي كه نميدانم. آن دست ديگرش توي جيبش ماند.
اگر زندگي در سيلاب امري طبيعي و عادي بود، اين ساعت روز هم بچهدبستانيها دست در دست پدرشان يا مادرشان، به سمت مدرسه ميدويدند. چهرههايي كه خوابآلود بودند و ساكت يا شاداب بودند و سرزنده. براي مادر يا پدرشان از روز گذشته چيزهايي را تعريف ميكردند كه تازه يادشان آمده و تا حالا فرصت تعريف كردن نداشتهاند. بعضيشان از خيابان غربي ميدان به خيابان وليعصر، بعضي ديگر در جنوب ميدان به سمت پايانهي اتوبوسراني ميرفتند و بعضي در بالاي ميدان، خيابان فناخسرو و خيابان كناري آن كه به سمت پايين يكطرفه بود، مقصد نزديكي براي خود داشتند. آدمهايي كه پس از چند سال، خيلي از آنها ديگر غريبه به چشم نميآمدند. هر روز صبح، ساعت مشخصي از منزل خارج ميشدند. مسيري كه از تكرار روزبهروز زندگي خبر ميدهد، ميپيمودند تا به محل كار برسند. اين دسته در رفت و آمد روزانه با هم آشنا شدهاند. اگر چه گفتگويي ندارند.
مثل هر روزِ اين چهار سال، ساعت شش و چهل و پنج دقيقه از خانه بيرون آمدم. از خيابان فناخسرو تا ضلع جنوبي ميدان تجريش سلانه سلانه راه رفتم. از كنار يكي از شعبههاي آيسپك گذشتم. چند ماهي پيش، به جاي آن، ميوهفروشي بود. از كنار ماهيفروشي گذشتم. به طرف امامزاده صالح. به سوي ايستگاه اتوبوس خط تجريش-هفتتير رفتم. غروب، مثل هميشه؛ اين فيلم را تا نقطهي شروعش در فردا بازگرداندم كه خانهاي در خيابان فناخسرو است. آخرين نفري بودم كه از اتوبوس پياده شدم. سوار اتوبوس بودم. اما چالههاي خيابانها، كشتيمان را بالا و پايين ميانداخت. صد تومانييي دادم. پا از عرشهي ناو كوچك به خشكي گذاشتم. شلوغترين موقع، دم دماي غروب بود. سيل آدمها و ماشينها از هر طرف به ميدان ميامد. خدا را شكر كه از آسمان آدم و ماشين نميبارد. ماشينها معمولا از خيابان غربي به ميدان ميآمدند. غروب رفته رفته پر رنگتر شد. جايي كه تكهاي ابر، انتهاي غربي آسمان را زردتر كرده بود، پرواز نقرهاي دستهاي كبوتر در آسمان محو شد. گرگ و ميش، از دزاشيب به ميدان آْمد. آخرين مغازههاي قبل از ميدان را كه كفش ملي و شعبهي صد و بيستم آيسپك بود، زير بال و پر گرفت. بالاي ميدان سايه انداخت و از خيابان غربي خارج شد. لامپهاي فروشگاهها و خيابانها كار خود را با كارگران شبكار شروع كرده بودند. سياهي شب بيشتر شد. نور لامپها بيشتر از ساعت پيش توي چشم زد. چراغاني، هر شب آنقدر ادامه داشت تا خيابان، خالي از شلوغي پاهايي شود كه رفت و آمدشان با كفشهاي ساق بلند، ساقكوتاه، كتاني، اسپرت، چرمي، جلوباز و پاشنهدار از اين مرغفروشي به جلوي آن بستنيفروشي و از جلوي اين ميوهفروشي به درون آن لباسفروشي يا هر جايي ديگر، كم رنگ شود. از هر طرفي به هر طرفي. پاهايي كه خستگيشان مشخص نبود و وزني را حمل ميكردند كه در دستهايش يا پلاستيكي از ميوه و مواد غذايي بود يا كيف و بستني و سيگار. دستهايي كه اگر خالي نبودند، دستهاي ديگري در دست و حلقه شده در بازو داشتند. روي سرشان روسري بود يا شال و توي سرشان فكرهايي كه نميدانم. اما همهاش تكرار چيزي بود و آن، مرور به خاطره پيوستن اين تكرارها بود.
آفتاب تابستان تاكها را پر آب كرده بود. شال سرمهايات را از روي سرت عقب كشيدم. افتاد روي شانهات. زير دالان تاك نشسته بوديم. انگورهاي عسگري، دانههاي درشت و كشيدهي تسبيح شده بودند كه از سقف تالار آويزان بود. آسمان كه ابري شد گفتي برويم تو. بلند شدي. دستت را گرفتم. بلند شدم. شال را پشت گردنت جابجا كردم. باران انگورها را دانه دانه ميكَند. تسبيحي بود كه نخش پاره شده بود و يكي يكي روي زمين و لباس سفيدت ميريخت. شال را روي سرت بردم. ضرب باران را روي كركرهي حلبي، كنار درخت سيب گوش كرديم.
دورخيز كردم. روي يخ پيادهرو سُر خوردم و به مسير ادامه دادم. چاله چولههاي خيابان چندان هم بد نيست. اگر از دست خودروهاي بيملاحظه در امان بمانم، باران پاييز و گودالهاي هميشگي خيابانها قابل تحمل ميشود. يخ بندان اول صبح آخر پاييز و زمستان بساط سُر خوردنها را جور ميكند.
كنارهي جدول رديف خشك نهالهاي چنار يك در ميان، قد كشيدهاند. پاي آنها براي جمع شدن آب گود است. باران ديشب در آن، لايهي نازك يخ شده است. آب زير آن در خاك فرو رفته است. پا روي يخ ميگذارم. ريز ميشكند. خوشم ميآيد. راه رفتن روي آنها در صبحهاي يخبندان، راه مدرسهام كوتاه ميكنند خاطرهام دراز. به مدرسه كه ميرسم، نوك انگشت پاهايم از سرما كرخت شده است. مامان دو جفت جوراب داد بپوشم. يواشكي يكي جفتش را در آوردم و گوشهي جاكفشي قايم كردم. حالا مثل سگ پشيمانم.
عباس و چند نفر ديگر از بچهها كنار بخاري نفتي گوشهي كلاس جمع شدهاند. وارد كلاس كه ميشوم، علي زودتر از بقيه من را ميبيند. از كنار بخاري بلند ميگويد “سلام آقا اميد”. دستهاي بچهها بالاي بخاري مانده است. نگاهشان را به طرف چپ ميچرخانند. كلاه تا بالاي ابروهايم پايين آمده است. يقهي كاپشن را بالا دادهام و فرو رفتهام توي لاكي كه درست شده است. سرم را پايين و بالا ميكنم. يعني سلام. تقي توي ميز نشسته است. به سمت او ميروم. دستم را از جيب شلوارم در ميآورم. كيفم را ميگذارم رو نيمكت. باهاش دست ميدهم. و آهسته ميروم كنار بخاري. ميايستم. به بچههاي كنار بخاري دست ميدهم و دستم را زير دست آنها روي بخاري ميگيرم. جواد دستش را ميگذارد روي دست من. دستم ميخورد به بخاري. به سرعت دستم را ميكشم و دست او را ميچسبانم به بخاري. گريهاش در ميآيد. ميگويد پدرسگ. كلاهش را ميكشم روي چشمهايش و پيشانياش را هل ميدهم به سمت عقب. به ميز ميخورد و فحش ميدهد. محلش نميگذارم. به علي ميگويم شير نفتش را بيشتر باز كن تا گر بگيرد. عباس قبل از علي اين كار را ميكند. علي كلاهم را از سرم ميكشد. قرمزي نوك دماغم محو شده است. اما پاهايم هنوز سردشان است. نوك انگشتهايم بيحساند. عباس ميگويد «اميد تمرينها را حل كردهاي؟» «آره. نوشتم». تقريبا همهي بچهها آمدهاند. علي هنوز كنار بخاري است. آنها كه يخشان باز شده است ميروند تمرينهايشان را حل كنند. دفتر تقي بين آنها دست به دست ميشود. بالاخره همهشان مينشينند دور هم، مينويسند. علي چند تا گچ از پاي تخته برداشت. يكي يكي پرتاب كرد به سمت بچههاي آخر كلاس. يكيش خورد پشت كلهي تقي كه داشت با بچههاي ميز عقبي صحبت ميكرد. تقي گفت «علي ريزه، سر صبحي تنت ميخواره. اميد به جاي من بزن پشت گردن علي». «به جاي تو نميزنم. به جاي خودم ميزنم كه ديروز همين كار را با من كرد». همزمان دستم را بلند كردم و خواباندم روي كلهي طاس علي. كلاهم را مياندازد زير پايش. پايش را از مچ ميگيرم. بالا مياورم. ليلي كنان عقب ميرود. مرتضي ميرود كنار در كشيك بدهد. حسن از آخر كلاس ميدود جلو تا گزارش داغ دعوا را براي بچهها بگويد. ميزنم زير پاي ديگرش. ميافتد. كلاهم را برميدارم. ميروم سرجايم. مينشينم. علي قُر قُر ميكند. شاخ و شانه ميكشد كه « مردي زنگ آخر وايسا». مرتضي دست مياندازد توي گردن علي و با دست ديگر، لباس او را ميتكاند. رضا وارد كلاس شد. مرتضي داد زد « بچهها مبصر آمد». دستش را ميكوبد روي ميز ميگويد “برپا”. يك لحظه همه ساكت شدند و بعد به سرعت خزيدند سر جايشان. رضا كلاس پنجمي بود. دو سال مردود شده بود. درشت و بدقواره. ازش ميترسيدم. هفتهي پيش كه با مرتضي دعوا كردم، رسيد و يك كشيده به من زد تا مرتضي را ول كنم. من بهش نگفتم كه مرتضي فحش داد كه كتك خورد. مرتضي هم از فرصت استفاده كرد و هرچه دروغ بلد بود، گفت. رضا گفت « چه خبرتانه تولهسگها. خفه شين تا يك خبر خوش بهتان بدم. امروز معلمتان نمياد». بچهها هورا كشيدند و با فرياد خشدار رضا دوباره خفه شدند. « بهجاي معلمتان خودم ساكتتان ميكنم». يك ساعتي با پچپچ گذشت. بچهها حرفهايشان را روي كاغذ مينوشتند. با هم دست به دست ميكردند. زنگ خورد.
علي نوشت «نامردا زنگ آخر فرار ميكنن». همهاش هارت و پورت ميكرد. آقاي پهلوان دستش را گذاشت روي زنگ. زنگ آخر را كشدارتر ميزد. كلاهم را به دست گرفتم. برف شروع كرده بود به باريدن. علي آن طرفتر از من و تقي، با چند نفر ديگر ميرفت و شاخ و شانه ميكشيدند. به تقي گفتم « محلش نذار. بالاخره خفه ميشه». به وسط راه كه رسيديم، سرما گوشها و نوك دماغم را قرمز كرد. مسير من از تقي جدا شد. علي ديگر خفه شده بود و در خودش جمع شده بود تا سرما نخورد. دستهايش توي جيب. قدمهايش كوتاه بود و عقب مانده بود. آخر پاييز بود. سوز سردي از چند لايه لباس ميگذشت و استخوان را ميتركاند. استخوانها ميتركيدند و بزرگ ميشديم. در سرما و يخ و دستهي پرستوهاي مهاجر يك ماه پيش و دسته كلاغهاي مهاجر ديروز بعد از ظهر. هزاران كلاغ غروب ديروز را تاريك كردند تا به منطقهي گرمتري بروند.
گوشم زير دست مامان تاب خورد. “چرا كلاهتو نپوشيدي آمدي خانه. جورابهات رو هم كه انداخته بودي گوشهي جا كفشي”. سرم پايين بود. “كلاهمو ميشوري مامان؟” هوا صاف بود و سرد. بعد از ظهر رفتم بالاي پشت بام. لبههاي چند لكه ابر در حاشيهي غربي افق، طلايي شده بود. خورشيد آخرين شعاعهايش را به چشمهاي من تاباند. چشمهايم را بستم. فكر وقايع امروز را مرور كردم. چشم باز كردم. از خورشيد خبري نبود. من روي پشت بام نبودم. پاييز به زمستان رسيده بود و از آن روز فقط خاطرهاي در ذهنم مانده بود.