msgbartop
شايد همين امروز انتظاري است كه مويم سفيد كرده است
msgbarbottom

١٧ خرداد- اضطراب

در چهل و یکمین سال زندگی‌ام، برای اولین‌بار، اضطراب رو تجربه کردم. یک اتفاق عجیب و باورنکردنی برای خود من بود. هنوز برام قابل درک نیست که چرا به یکباره این اضطراب سراغم آمد. تشویش و نگرانی که روز به روز بیشتر می‌شد و به یک‌باره فروکش کرد. اثرات فیزیکی‌اش محو شد و سه تا انگشت دست راستم دوباره توانش رو بازیافت.
دستگاه جدید آماده شده بود و باید تست تحویل می‌شد. همین که تست دستگاه با موفقیت انجام شد، تشویش پر کشید.

تگ‌ها:, , ,

٢٤ اسفند- ورزش

پاداش ورزش کردن پسرکم، بیست دقیقه بازی کردن در لپ تاپ است. این روش درست است یا نه نمی‌دانم. ولی پسرک حدودا شش ساله‌ی من با عشق از من می‌خواهد بهش تمرین ورزشی بدهم تا بتواند مشتاقانه پای لپ‌تاپ بنشیند و بازی کند.
پا به پای پسرک نازنینم، دخترکم نیز تلاش میکند برای ورزش کردن. دراز و نشست می‌رود. صورتش قرمز می‌شود و زور می‌زند تا دومی را برود و من کمکش می‌کنم. همانطور که پایش را نگه‌داشته‌ام، دستانش که کنار گوشش است را می‌گیرم و بالا می‌آورمش. هر بار که بالا می‌آید خودش می‌شمارد. چهار، پنج، بعد که خسته می‌شود از تلاش، و با کمک من بالا می‌آید می‌‍پرسد، چند تا رفتم؟ می‌گویم پنج تا و می‌شمارد شش.

کسی می‌تونه راهنمایی کنه و بگه این روش درست هست یا نه؟

تگ‌ها:, , , ,

١١ اسفند- بدرقه‌ی روزانه‌ی من

صبح‌ها که می‌خواهم از خانه خارج شوم، دخترکم تا درب آپارتمان بدرقه‌ام می‌کند.می‌گوید “بابا بوس بده”، و بعد اضافه می‌کند “یکی دیگه” و پشت سرش پسرکم تا دو سه تا بوس جانانه از من نستاند، رهایم نمی‌کند. بعد یکی‌شان زودتر شروع می‌کند به گفتن “دوسِت دارم، عاشقتم،” و این عبارت را تا زمانی که دو سه بار نفس‌شان بند بیاید، تکرار می‌کند و بلافصله بعد از آن، دیگری شروع می‌کند به گفتن چند‌باره‌ی این جمله.
من تا این اندازه خوشبخت هستم.

تگ‌ها:, , , ,

١٥ بهمن- از آفرینش‌ها

امید عزیزم نگران مشکلات سر راهت نباش من به استواری و قدرت تو ایمان دارم و می‌دونم که مثل همیشه حلشون می‌کنی فقط غصه نخور به من فکر کن که بدون تو هیچم من تو رو فقط سالم می‌خوام نهایتا از صفر شروع می‌کنی مهم نیست اصلا فقط قوی باش تا بتونم قوی باشم کنارت هرچیزی که از دست میره فدای یک تار موت بقیه چیزها بدست میاد دوست دارم خیلی خیلی زیاد که این از ته ته دلمه

نوشتن وقتی برای تو باشد، بهانه نمی‌خواهد. دلیل هم نمی‌خواهد. هرچند که تو بهترین دلیل برای نوشتن هستی. نمی‌دانم چرا هربار که می‌خواهم خطی بنویسم، نوشته‌های ذهنم متواری می‌شوند. انگار می‌فهمند نوشتن برای تو، کم است. تو را باید بویید. تو نوشتنی نیستی. تو را باید زندگی کرد. تو خود زنده‌گی هستی. تو نفس‌ی، جان‌ی و جانانی. محبوب من، فروغ زندگی من، در کنار تو، من شاعر می‌شوم و آن شاعرانگی از توست. با هنرمندی دستانت، من نقاش می‌شوم و نقش تو را بر پیکره‌ی این دیوار، می‌نویسم. خط به خط این نوشته، بوی تو را می‌دهد. بگذار این دوست داشتن را همینجا فریاد بزنم.
خانم زیبا سیرت و زیبا صورت، افتخار می‌دهی با هم صبحانه بخوریم؟

١٥ اردي‌بهشت- حق ما این نیست

حال و روز این‌روزها را سعید رمضانی در توییتر چه واضح بیان کرده. اشکم درآمد. برای ماندن در خاطره‌ام اینجا بازنویسی می‌کنم. توییت‌ها و بازخوردها.

سعید رمضانی
یه رشته توییت در باب وضعیت مالی و نگاهم به زندگی اقتصادیم،
و این که چطور وحشت‌‌زده‌ام و تنها مسیر رسیدن به یک ثبات و وضعیت عادی اقتصادی رو الآن، در این لحظات، مهاجرت می‌بینم:

mohsen_haadi
من تاب نیاوردم تا انتها بخونم، بس که خودم رو تو سطر به سطرش حس کردم …

mehdi_apr
من همیشه فکر می‌کنم حالا ما به شانسی آوردیم و تو این اوضاع وضعیت درآمدمون نسبت به میانگین جامعه بهتره ولی بازم سه هیچ از زندگی عقبیم. بقیه واقعا چطور دارن زندگی میکنن؟ کارگرها، پیک موتوری‌ها، کسایی که دستشون جایی بند نیست. واقعا چطوری این ملت بخت‌برگشته تو این اوضاع زنده موندن؟
💬
یه بار که مادرم ازم تشکر کرد بابت کمک‌خرج بودن خونه گفتم واللا من از شما باید تشکر کنم که اجازه میدین تو این سن همچنان تو خونه‌تون زندگی کنم، شب میام جلوم یه غذایی هست بخورم. وگرنه که کجا میشه رسید تو این مملکت، با این وضعیت اقتصادی.

shayanmoradi
چقدر حرف دل زد این رشته توئیت

m_ghavam
این رشته توییت یکی از بهترین توصیفاتی‌ه که از روزگار منِ جوان ِ ایرانی در دهه ۹۰ شمسی در کشوری که بینهایت دوستش دارم، نوشته شده.

mt Dr_Sefid
دلنشین‌ترین رشته توئیتی بود که خوندم.
فقط تلختر بود برام چون نه کار دارم نه پس‌انداز نه درآمد
نسبتا باهوشم
همه عمرم رو تا الآن صرف درس خوندن کردم در دانشگاه و رشته ممتاز
با این کرونا اپلای هم تعطیله!
ایده کارآفرینی داشتم که خب سرمایه می‌خواد

nooshin_24
این رو خوندم و دلم گرفت، کاش می شد کاری کرد. کاش بخوان کاری کنن.

Nasser13MB
این رشته توییت جناب رمضانی را بخوانید، خالی از لطف نیست. یاد روزهای سیاهی افتادم که ایران کار میکردم. صبح تا شب کار می‌کردم و ۴ ماه یکبار حقوق می‌گرفتم.

GbjJetjDL32wsVD
بخشی از واقعیت های تلخ این مملکت رو در حد اُور دوز تزریق وریدی کردی بهمون 😔😔

sedighehmastan
()من همونم که خیلی از امکانات سعید رو نداشتم.
طنز ماجرا اینحایت که من امکاناتی رو داشتم که خیلی‌ها نداشتن!
اگر جمع ببندم با زن بودنم در یک خانواده‌ی سنتی مذهبی و یک کشور اینچنینی که سعید به خوبی توصیف کرده، همه عمرم صرف جنگیدن شده به معنای واقعی کلمه و موجودیتم و زنده بودنم 🙁

saei_d
واقعا فکر کردن بهش فرسوده‌ات میکنه… فکر میکنی کمِ کم ۱۰ ۱۲ ساله که داری کار میکنی ولی هیچ چیز با ارزشی دستتو نگرفته… انقدر درگیر کاری که روزای تعطیلم نداری و حتی نمیتونی با کسی دیت بذاری 🙂 انقدر چیزای دیگه هست که حتی فرصت نداری بهش فکر کنی فقط داری ادامه میدی ببینی چی میشه..‌.

amiryousefi_
من و خیلی دیگه از هم‌سن‌هام این وضعیت رو کاملا درک می‌کنیم.
به قول سعید تازه من خوش‌شانس بودم، معمولا کار و رزومه و حقوق بدی نداشتم و تونستم ازدواج کنم و بچه‌دار بشم اما راه سعادت رو برای یه زندگی نرمال تو این جغرافیا نمی‌بینم.
میگن مهاجرت غربت داره اما ما تو کشور خودمون غریبیم.

pesarack
‼️واکنش‌هایی بودند به توییت‌هایی که می‌تونید از مطلب پایین همین پست بخونید. اول دندانپزشکی توییت کرده بود که:
کمتر از دو سال پیش خونه‌ی دیوار به دیوار خونه‌ی پدرمادرم رو فروختن ۴۰۰ میلیون تومن و بابام میگه الان ۲ میلیارد کمه براش. ۱۶۰۰ تو دو سال. کسخلم فشار بیارم به خودم برای کار کردن؟

این باعث شد کاربری (سعید رمضانی) سر دلش باز بشه و توییت‌های لینک پایین رو بنویسه که این ساعت از شبانه‌روز ایران هم جوان‌های مختلفی نوشتند که حرف دل اون‌ها هم هست. قطعا وضع اقتصادی بیشتر افراد جامعه به مراتب بدتره و خودش هم نوشته “متوسط به بالا حساب” میشه و چند بار هم تاکید کرده. ناراحتی از همینه که بقیه مردم چی دارند می‌کشند.

توییت‌ها
یه چیزایی هست آدم دودوتا چهارتا میکنه، یه نقشه راهی برا بهبود زندگی و رشد می‌چینه.
این وضعیت قیمتا و درآمدا و پارتی و رانت و بازتوزیع ثروتی که حاکمیت راه انداخته و اظطراب و تنشی که بین آدما هست،
قشنگ حالت وحشت و فرار برام ایجاد کرده.
حالا شاید ذهنم خسته‌س، ولی آخه این همه؟

💬
یه رفیقم رفته بود مالزی درس بخونه، بعد اونجا موندگار شد و کار کرد. برنامه‌نویسی می‌کنه.
بخش محسوسی از درآمدش اضافه می‌مونه که هیچ، یکی از تفریحات ساده‌ش عوض کردن مدل گوشی و امتحان کردن آخرین مدل‌ها و لپتاپ و ایناست.
بعد رسما اینجا وحشت من از اینه که لپتاپم یه چیزیش بشه.

💬
از ۱۶ سالگی پاره‌وقت و پروژه‌های کوچیک، از ۲۲ کارمندی و جدی و مستقل‌طور کار کردم.
پس‌اندازم صفره که هیچ، برا خرید گوشی از خانواده کمک گرفتم.
حالا شاید بگین بی‌عرضه بودم و باهوش نبودم. قبول.

💬
تازه وضع روانی من خوب بوده، چون وضع خانواده‌ام در ثبات نسبی بود و کمی متوسط به بالا حساب میشن.
اونی که خانواده‌ش نداشته چی؟
الآن یه دوستم هست، زنی که از ۱۸ سالگی مستقل بوده، اون ممکنه به خاطر کم داشتن ۴ میلیون تومن (از کل رهنی که به خونه‌ش اضافه شده) بره منطقه ناامن شهر.

💬
بعد من آدمی بودم که همیشه پروژه جانبی داشتم. هم سن و سالایی که می‌بینم، همه در حال انجام چند کار.
تا عصر کارمندی، شبم یه پروژه یا مسیر رشد که ازش یه پولی در بیاد
یعنی هرچی ۲۵ تا ۳۵ ساله اطرافم هست که مستقل هستند و پولشونو خودشون درمیارن، صبح و شبشون کاره و تقریبا پول اضافه ندارن.

💬
حالا یه بعد روانی داستان، این داستان رانت و بازتوزیع عجیب غریب ثروته.
یه عده هم سن‌وسال هستند، خونه مستقل تنها و ماشین و لباس خوب و وقت آزاد دارن
بعد من آدم عادی که نه هوش خاصی داره، نه جربزه‌ی خاصی، برا به دست آوردن توجه دخترای هم سن و سال باید با اینا (و تصویر ذهنی) رقابت کنم.

💬
همین تو تایم‌لاینم، یه زنی که برام جذاب بود نوشته بود «یکی رو هم نداریم ماشین داشته باشه ما رو ببره چالوس»
حالا باز وضع من خوب بود
غصه‌ام میگیره یه چند تا رفیق باهوش کاردرست داشتم که تو بهترین دانشگاه رشته خودشون بودن، اما چون کار درست حسابی نداشتن و نمیشد به خاطر سربازی و چیزای دیگه، «پول دیت»‌نداشتند.
یعنی ماهی ۱۵۰ تومن نمی تونستند بزارن برا دو سه تا کافه.

💬
(هوش ۱۰۰، یعنی میانگین جامعه).

💬
تاکید کنم خودم آدمی میشناسم که ۲۳ سالش هم نیست، ولی یه شرکت بزرگ مقام خوبی داره و ماهی مثلا شاید ۱۰ ۱۵ تومن درآمدش باشه و چند تا مسیر درآمدی دیگه
ولی من توانم در این حد بود که تا همین عید، ۳۸۵۰ بگیرم. تازه من انگار بیشترین حقوق رو داشتم میگرفتم.

💬
بعد فکر کن اینارو کسی داره می‌نویسه که به یه سایت زیر ۳۰۰ الکسای ایران شروع کرده مشاوره دادن، کتاب ترجمه کرده که بی‌پلاس تبلیغش رو کرده و ۴ تا چاپ رفته و از نظر بدنی مشکل خاصی نداره و شانس خرکی آورده و معافیت کفالت گرفته.
شانس روی شانس روی شانس
،کارمندی و پروژه،
و پراید؟ ؟ ؟

به جد وحشتناک.
مگه ماها متخصص مدیریت اقتصادی در روزهای بحران و تورمیم؟
مگه درس خوندیم که چطور فشار روانیش رو تحمل کنیم؟ چطور روابطمون رو مدیریت کنیم تو این بحران‌ها؟
مگه مهمونی خره* بحران پشت بحران؟
* مهمونی خر یه اصطلاح آذریه.

💬
من چقدر توان روانی دارم آخه
همین چند ماه پیش آمریکا داشت حمله میکرد، هواپیمای خودی رو زدن ترکوندن، رئیس جمهور مملکت یه هفته بعد کشتار جوونا اومد خندید که منم تازه فهمیدم، اینم وضع قیمتا
مگه من متخصص مدیریت بحران‌های روانی‌ام آخه؟

Miss.Z:
خیلی رشته توییت خوبی بود
برای یکی به سن من، گفتیم خب دیگه نمیتونیم یه روز خونه بخریم، بعد شد ماشین خوب، حالا کم کم باید قید لپ‌تاپ و موبایل رو بزنیم. انگار دیگه با طور عادی کار کردن رسما نمیشه به آرزویی رسید

سعید رمضانی:
لپتاپ Core i5 هشت گیگ رم معمولی الآن بالای ۱۰ تومنه.
الان رنج حقوق ماهیانه آدم عادی چنده؟
به خودتون که حوزه دیجیتال و برنامه‌نویس و اینایین نگاه نکنین ها، وضع بقیه صنایع خیلی بدتره.

۴ تومن هم باشه، میشه معادل ۲ ماه و نیم نخوردن و خرج نکردن
لپتاپ عادی!

💬
مکانیزم‌های تخلیه چی؟
هر خبر و توییتی می‌بینی یکی رو گرفتن که مشخص نیست، به اون یکی که رفته اعتراض برا درآمد معلما فلان سال حبس دادن، اون یکی ۲۰ روزه گرفتن خبری نیست
حتی نمی‌تونم یه پلاکارد بگیرم دستم برم یه جایی که آقا بسه، نمی‌کشم. همین. فقط روش بنویسم وایسم یه جایی.
میگیرنم!

💬
تازه من آدم مذهبی‌ام، نماز می‌خونم، روزه می‌گیرم، علامه درس خوندم. قیافه و رزومه و خانواده همه موجه.
اونی که به روزه اعتقاد نداره چی؟ اونی که نماز نمیخونه؟ این همه زنی که حجاب براشون فشاره روزمره‌س و کافیه شال از رو سر بیفته که یکی شماره پلاک ماشین رو گزارش بده چی؟

💬
یکی دو هفته‌ای هست اومدم خونه خیلی دلتنگ بودن.
پدرم میگه بسه هی پشت کامپیوتر نشین، چاق شدی. مریض میشی.
میگم کار میکنم، میگه بهت کم پول میدن.
با خاله‌ها و خانواده صحبت میکنم، می‌پرسن ماهی چقدر میمونه؟ میگم صفر
مسخره‌ام‌ می‌کنند میگن این همه میگی کار میکنم آخرش همین؟

💬
حالا باز من فرصت داشتم و امتیاز داشتم رفتم شهر دیگه درس خوندم و مستقل شدم کمی.
اونی که خونده مونده و کارش با کامپیوتره یه فشار عظیمی روشونه از رو خانواده
هی چرا ازدواج نمیکنی، چرا بیشتر پول در نمیاری، چرا همه‌ش پشت کامپیوتری، داری چت میکنی، داری وفت تلف میکنی، ببین فلانی چی شده

sedighe nazari:
آره. تا حالا احتمالا تجربه نکردی نصفِ آدم بودن رو و در سطح دو ایستادن رو. تجربه نکردی محدودیت‌هایی رو که در ذهنمون پرورش دادن تا حتی جرأتِ فکر کردن به موجودیتِ خودمون رو پیدا نکنیم.
ولی شماهام اذیت شدید. کیه که انسان باشه و در این کشور و سیستم اذیت نشه؟

سعید رمضانی: یه همکار داشتیم، جوان‌ترین زنی بود که یه مدرک مالی بین‌المللی رو تو خاورمیانه گرفته بود. از این باهوشا
یه ترس تو وجودش بود که تو شرکت به شوخی همکارا می‌گفتن شالت افتاده سرت کن، سریع سرش میکرد.
بعدش شاکی میشد و عصبی که نگین رو من فشار زیاد داره .

💬
باز تاکید کنم یادم نره که من امتیاز داشتم. خانواده‌ام پول داشتن.
۴ تا از خاله‌هام معلمن، میگن بعضی شاگردا تو خانواده گوشی ندارن که بشینن درس بخونند. از آموزش پرورش میگن براشون جزوه بگید
تو خبرا میگن خرید گوشی ۱ میلیون رفته بالا
کلی کارگر فصلی داشتیم بیکار شدن تو کرونا.

💬
همین سال پیش یکی از نزدیک‌ترین عزیزانم یه روزی زنگ زد گفت ۱۰ هزار تومن بریزم به کارتش که داشت یه چیزی می‌خرید کم داشت. اندازه چی بغض کردم.
یه رفیق دارم تربیت مدرس ارشد گرفته، کارگری میکنه پیش برادرش، هر از گاهی زنگ میزنه می‌پرسه ۱۰۰ ۱۵۰ دارم قرض بدم بهش؟

💬
الآن ارومیه هم کارگرد روزمزدی که ناهارش رو هم میدن ۱۰۰ تومنه
طرف میاد از ساعت ۸ صبح تا ۵، درخت می‌کاره، جوی آب توی باغ راه میندازه،یه جاهایی دیوار آجری میکشه، آخر روز بهش ۱۰۰ تومن میدن
دقت کنید که کارگر همه روز کار نداره، بعدش باید بشینه دور میدون منتظر .

💬
یه رفیق داشتم همین سال پیش کار پیدا کرد، از پرند می‌رفت جمهوری کار کنه.
کلی آدم هستند از کرج هر روز میان تهران و برمی‌گردند. هر روز!
شما فکر کن هر روز فشار مترو و سرپا ایستادن و تنش روانی ۳ ۴ ساعت راه.
یه همکار فعلی‌مون ۵:۴۰ بیدار میشه که ۸ شرکت باشه
یه سری که تو اسنپ می‌خوابن.

💬
اینا اثرات ملموسه
کلی آدم درگیر قسط و محدودیت‌های مالی‌ان و نمی‌تونند ریسک تغییر شغل و سرمایه‌گذاری رو آموزش رو قبول کنند. وقت پروژه تفریحی جانبی و زمان شخصی ندارن
/
💬
/ دیشب همکار قبلیم، ساعت ۱۲:۱۰ شب پیام داده که فلان عکس رو از freepik لازم دارم برا مشتری. میتونی دانلود کنی؟
این بشر زن داره، ۳۴ سالشه، کارگردان فیلم کوتاهه، تو گرافیک و تدوین و اینا عالیه، مدیریت جشن و رویداد رو تک و تنهایی در اندازه افتتاح توسط وزیر تو ۲ روز جلو چشم خودم کرد/

💬
/ بعد یک ساله از یه شرکتی که توش نه براش کاری هست و نه حس میکنه مفیده نتونسته بیاد بیرون.
چرا؟ فشار قسط و محدودیت‌های مالی‌ای که درگیرش شده و اینا.
یک سال تمام عزت نفس روز به روز آسیب می‌بینه.

💬
یه دوست بسیار عزیز دیگه‌ام که استاد دانشگاه و مدیر گروه علمی کاربردی بوده، دانشجو دکتری‌س، کلی مقاله داره، متخصص رشته‌ی خودش هست، ۱۲ ساله کار میکنه، برا جام‌جم مطلب نسبتا ثابت می‌نویسه،
وضع مالیش بد شده، یکی بهش پیشنهاد داده بیا کلمه‌ای «۲۰ تومن» محتوا تولید کن برامون! ۲۰! ۲۰!

💬
حالا من الحمدالله هزار تا امتیاز داشتم تو زندگیم، الآن حامی دارم، رفقا حواسشون هست، رفیق داخل ایران دارم،
یه عده زیادی رفتن تو افسردگی. رفقاشون هر کی تونسته از ایران رفته. دور از خانواده‌ان. خانواده‌شون هم وضعشون بده.
کرونا هم که دورهمی‌ها و دیدن آدما رو تعطیل کرده.

💬
عجیب غریب نیست خدایی؟
یعنی چی که تنها حالتی که الآن میشه رفت سینما، ماشین میخواد که دست دوم ارزون‌ترین نسخه‌ش هم نزدیک به ۱۰ برابر حداقل حقوق پول میخواد.
در این دوران کرونا، من حتی جزو طبقه‌ای از جامعه حساب نمیشم که بتونم سینما برم
هم‌خونه‌ام هم نداره ((:

💬
حالا من اینجا خودآگاهانه نوشتم وضع خرابه، «تقصیر ما نیست»
در حالیکه ترند نوشته‌ها، کتاب‌ها اینه که «زندگیت تحت کنترل خودته. تو مسئولشی. تو باعثش شدی. میتونی بهترش کنی»
وکلی فشار روانی که اگه شکست خوردیم،اگه پس‌انداز نداریم، اگه نمی‌تونیم، تقصیر ماست!
ولی سهم شرایط و اقتصاد چی؟

💬
هی می‌گن کار کن، یاد بگیر، رو آموزش سرمایه‌گذاری کن، پشتکار داشته باش،
بهینه‌سازی مداوم زندگی. عصاره وشیره‌ی هر گوشه از زندگی رو بکش،
و اگه راضی نیستی، پول نداری تقصیر خودته!

💬
من که به خودم هی یادآوری میکنم، تقصیر من نیست لزوما
وضع اقتصادی خرابه، شرایط این طوریه
ولی رو خیلیا فشار روانی هست. انتظارات ایجاد شده زیاده.
جامعه و رسانه‌ها و کوچ‌های زندگی و اینفلوئنسرها هم هی میگن فکر نکن، انتخاب درست کن،اینو بخونی حل میشه،
انگار که همه‌ش تقصیر ماست. نیست

١٥ اسفند- گاهی اوقات

گاهي اوقات، هوايي مي‌خواهيم كه نفس بكشيم و زميني كه رويش قدم بزنيم. تخمه‌اي كه بشكنيم و حرف بزنيم و حرف بشنويم. همسري كه همراهمان باشد و سفره‌اي كه دورش بنشينيم و كنترل تلوزيوني كه هي كانال‌ها را بالا و پايين كنيم. اگر دست داد، قليان‌كشان را بنشانيم زير درخت توي حياط و بچه‌ها را بنشانيم پاي دبرنا و منچ و يكي را با كتاب سرگرم كنيم و ديگري را با نقاشي. گاهي اوقات، رفيقي مي‌خواهيم كه بزنيم پس كله‌اش و چار تا بد و بيراه بهش بگوييم و نگوييم كه دوستش چقدر داريم كه اگر نبود، چقدر دنيايمان سخت‌تر چقدر مي‌گذشت. از ميانشان، كساني باشند كه شايد سال تا سال نبينيم‌شان. ولي همين كه هستند، اميد را در دلمان روشن نگه مي‌دارند. گاهي اوقات، هوا براي نفس كشيدن كم مي‌شود و زمين براي راه‌رفتن، سخت و ناهموار و رفقا در پي زندگي كند و آهسته‌ي خويش‌اند و سينه‌اي نيست كه غم‌ت را و سرت را روي آن بگذاري و هاي هاي خالي شوي از درد و رنج. شايد نبودن يكي از همان‌ها كه بايد باشد، سبب درد است و حالا، يك‌مرتبه، نيست و حفره‌اش در سينه‌ات تهي و دلت از نبودش تنگ. پدر مي‌رود. مادر و برادر. شايد فرزند و مو و جواني و پول و سوي چشم.

٢ آبان- از فروغ

نقش بازی نمی‌کند. اگر بگوید دوستت دارد، حتما و از ته دل دوستت دارد. هیچ‌گاه برای خوش‌آمدنت ابراز محبت نمی‌کند. حتی برای اینکه بهت برنخورد و یا ناراحت نشوی، خشم و ناراحتی خودش را پنهان نمی‌کند. فقط ممکن است سکوت کند. البته در همان سکوت هم می‌توانی حس‌اش را بفهمی. صبور نیست و دوست ندارد صبور باشد. همه‌ی این‌ها را برعکس کن تا به من برسی. شرایط سخت را تحمل می‌کنم بدون آنکه کسی به راحتی احساس کند از چیزی ناراحتم. زمان می‌برد تا ابراز ناراحتی کنم. علی‌رغم اینکه در گذشته گمان می‌کردم آدم‌شناس خوبی هستم (هه) و رفتار مناسب هر نفر را می‌فهمم،‌ از وقتی با او آشنا شدم فهمیدم که به هیچ‌عنوان اینطور نیست. تحت فشار گذاشتم‌اش که “صبور باش فروغ”. می‌خواهم اعتراف کنم که نمی‌دانم صبوری خوب است یا نه. الان فکر می‌کنم که “این‌که هرکس هرطور که هست، خوب است. تو سر کار خود گیر”. با این تعریف که هدف ما کمتر آسیب دیدن خودمان باشد، نباید صبور باشیم. آخر، خوددار بودن و ریختن همه‌ی مسائل در کاسه‌ی درون، آدم را پیر می‌کند. با این تعریف که هدف ما کنتر آسیب‌دیدن دیگران (نزدیکان) باشد،‌ باید صبر پیشه کرد. حالا شک دارم که باز هم باید دعوتش کنم به صبوری یا خودم هم تشویق می‌شوم به ناشکیبایی.

٢٦ مهر- سوال دو گزینه‌ای

تو شبنم هستی که صبح‌گاه بر گل‌برگ‌های قرمز رز می‌نشینی یا عطر گل شب‌بو به وقت تاریکی؟

٣٠ خرداد- امید

امید همواره وجود دارد.
این ما هستیم که تصمیم میگیریم باامید زندگی کنیم یا ناامید.
کلام بزرگان

٢٠ اردي‌بهشت- دختر

دختردار که می‌شوی، نگاهت به دختر‌های دیگر عوض می‌شود. انگار آن‌ها هم دختران خودت هستند. سعی می‌کنی بیشتر مراقبشان باشی. مبادا کسی نازک‌تر از گل بهشان بگوید. بایوس مغزت به طور شگفت‌انگیزی ارتقا پیدا می‌کند در این زمینه. در آغوشش که می‌گیری، بهت آرامش می‌دهد. طوری نگاهت می‌کند که نگران می‌شوی نکند همسرت حسادت کند. آخر او را به اعتراف خودش، مثل تو نگاه نمی‌کند. و لبخند که می‌زند، تیر خلاصی را رها می‌کند به سمتت. بی‌اختیار در آغوشت می‌فشاری‌اش و صورت نازکش را غرق بوسه می‌کنی.
صدایش می‌زنی، ستیا! و با نگاهش پاسخ می‌دهد.

١٦ آبان- مهربان، فرزند مهربانو و من

داشتی آب‌میوه می‌خوردی. گفتم پس بابا چی!، سریع لیوان را به سمت من گرفتی که من هم بخورم.
مادرت گفت پس مامان چی! و بعدش لیوان را به سمت او گرفتی. آن موقع هنوز دوسالت بود. اکنون هم همانگونه هستی.

خنده‌هایت بهشت را به خانه‌مان می‌آورد. همیشه بخند.
گریه‌های معصومانه‌ات وقتی که ماشین مورد علاقه‌ات را در پشت ویترین فروشگاه‌ها می‌بینی و با چشمان پر اشک التماس می‌کنی که “اجازه! برام بخر” به من می‌فهماند که گاهی چقدر بیرحمانه به اشک‌هایت نگاه می‌کنم. اجازه می‌گرفتی چون مادرت همیشه ازت خواسته هر چه خواستی اول باید اجازه بگیری.

چرخ زندگی همواره بر مراد دل انسان نمی‌چرخد. باید این را یاد بگیری و راه مبارزه با این را نیز هم.
چرخ ار نگردد گرد دل ...
یا چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد ...

تو هم باید همین شعار و پیشه‌ات باشد.

٢٦ مرداد- با چه الگویی زندگی کنیم؟

همیشه عاشق شبیه‌سازی بوده‌ام. به خصوص وقتی که رفتار جمعی را بخواهیم بررسی کنیم.
یک بابایی آن سر دنیا در مورد الگوی زندگی، با استفاده از نظریه بازی‌ها شبیه‌سازی‌هایی انجام داده است. یک بابای دیگر هم ترجمه‌ش کرده. پیشنهاد می‌کنم نیم‌ساعت برایش وقت بگذارید و فکرتان را درگیر این بازی کنید.

١٨ اردي‌بهشت- روزت مبارک معلم عزیز من

روزت مبارک معلم عزیز من
پس از سالها، سلامی دوباره می‌کنم و دستت را به نشان احترام می‌بوسم.

روز معلم، این پیام رو برای چند تا از معلم‌های دوران راهنمایی و دبیرستان ارسال کردم.

  • معلم فیزیک: سلام. متشکرم از لطفا و بزرگواری‌تان. خوشحالم که زندگی فرصت آموزش به شما را به من داد. شاد و پیروز باشید.
  • معلم زبان: I wish you all your obtainable desires.
  • معلم ورزش دبیرستان: خیایا پناهمان باش و ضندوقچه زندگی عزیزم را پر کن از خوبی‌ها و به فرشتگانت بسپار در سختی‌های روزگار یاری‌رسانش باشند.
    نازنین دوست سلام و سپاس فراوان.

  • معاون مدرسه راهنمایی: متشکرم از لطف شما. پاینده باشید.
  • معاون دبیرستان و بهترین معلم عربی: با تشکر از مراحم حضرتعالی! لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
    – مظ… هستم جناب ثا… عزیز و گرامی
    – سلام امید جان! الهی که زنده باشی! خیلی مشعوف شدم.

  • معلم ریاضی دبیرستان: سپاس. شاد باشید.
  • معلم ریاضی راهنمایی: سلام. از لطف شما تشکر می‌کنم امیدوارم خداوند همه رهروان راهش از جمله شما دوست گرامی را حسن عافیت عطا فرماید. شما آقای موذن هستید؟
    -مظ… هستم معلم عزیز و دوست مهربانم
    – تماس تلفنی

    ٧ اسفند- احتضار

    وقتی به عیادت پیرزن رفتم، حالت احتضار را در چشمانش دیدم. به پسرش گفتم هزارماشالله حالشون بهتره. خیلی خوشحال حرف من را تایید کرد.
    صبح روز بعد پر کشید و به فرزند شهیدش پیوست.

    این نگاه را در هشت سالگی تجربه کرده بودم. وقتی حاجی بابا را رو به قبله دراز کرده بودند. ساعت مچی سیکو 5 تو دستش تا زیر کتفش سر خورده بود و بالا رفته بود. لاغر و رنگ پریده و نحیف. از آن روز تا به دیروز در چهره‌ی کسی این حالت را ندیده بودم. فکر میکنم حس درونی پیرزن هم رفتن را می‌خواست. این که ببیند زمین‌گیر شده و دیگران او را در نقطه‌ی ضعف می‌بینند برایش قابل تحمل نبود. مردان و زنان بزرگ، رفتن را می‌خواهند. همواره رفتن.

    ١٥ مهر- از جانب او

    یعنی فکر می‌کنی این شادی، شرب مدام است؟ فقط به من بیندیش و همه چیز را از من بخواه. آن‌وقت، شادی‌هایت، شرب مدام خواهد بود.
    پرواز بردیا در دارآباد

    مهرماه شد و بردیا برای رفتن به مدرسه آماده شده.
    بردیا در مهر 95

    ١٧ شهريور- منِ میان‌سالگی

    اگر دیدید یک نفر که دارد پا به میانسالی می‌گذارد، پشت فرمان پر شتاب و با هیجان رانندگی می‌کند، شاید من باشم. کودک عجول و بازیگوش من فقط سنش زیاد شده است و چیزی از کودکی‌اش کم نشده.

    اگر کسانی که در یک شرکت کوچک کار می‌کنند، دیدید که حاضرند به خاطر یکی از همکارانشان از خودشان، خارج از حد تصور، واقعا خارج از حد تصور مایه بگذارند، شاید یکی از همکاران مرد میانسال را دیده باشید. در آن شرکت مدیریت نرمال منابع انسانی در مقابل مدیریت کاریزماتیک منابع انسانی حرفی برای گفتن ندارد.

    اگر دیدید مردی در اوایل میانسالی هر شب یا غروب که به خانه می‌رود … شما که نمی‌بینید چطور با بردیای کوچکش بازی می‌کند، پس گفتن ندارد.

    فکر و ذکر و هم و غم آن مرد میانسال بعد از رشد و ارتقای شرکت کوچکی که در آن کار می‌کند، پرداخت حقوق به موقع همکارانش است. چهار همکار در بخشی که کار می‌کند دارد. بعد از آنکه همکارانش او را غافل‌گیر کردند و یک ساعت تیسوت (Tissot) در روز تولدش بهش هدیه دادند، از هیات مدیره مجوز تقدیم کردن هدیه‌ی روز تولد را گرفت. قبل از آن نیز تقدیم سبد کالای مواد غذایی با کیفیت به مناسبت‌های تقویمی (ماه رمضان، شب یلدا، نوروز) را در نظر گرفت و راه اندازی کرد.

    تفریح مرد میانسال ما کار است. از کوه و دشت و جنگل و دریا کم کرده است و به کار افزوده است. این عدم توازن را به زودی جبران می‌کند. کودک شرکتش دارد راه می‌رود و دیگر نیاز به حضور حداکثری خودش نمی‌باشد. از این که توانسته بر قلب همکارانش اثر بگذارد خوشحال است.

    اگر دیدید …

    چیزهای دیگری هم هست که نمی‌تواند بگوید.

    ٣١ خرداد- حال ما خوب است غم کم می‌خوریم

    حالا که از حال دوستانم کم‌خبر و یا بی‌بخرم، دلم می‌خواهد حال همه‌‌تان خوب باشد و غم به دلتان راه نیابد جز غم عشق.

    ٦ بهمن- روز چهارم

    الان دقیقا چهار روز است که من به سفر یک هفته‌ای‌مان پایان دادم. هانیه و بردیا هنوز در سفر هستند. نشستم به تماشای عکس‌های این یک هفته و عکس‌های قبل‌تر از آن. کار را موقتا تعطیل کردم. کار. گفتم کار. چقدر این تحول کاری‌ام که از سال قبل شروع شد را دوست دارم. اگر مامانه آناهیتا نخندد! می‌گویم که این هم خواست خدا بود. اگر بخندد هم همین را می‌گویم. داستانش را که بگویم مامانه آناهیتا هم باورش می‌شود که فقط خواست اوست. نمی‌دانم چرا مامانه آناهیتا این ـه چسبان را به انتهای مامان چسبانده است. اگر می‌نوشت مامان آناهیتا، باز هم ما با کسره زیر نون مامان می‌خواندیمش. ولی او الکی این ـه چسبان را چسباند به انتهای مامان تا بشود مامانه آناهیتا. آناهیتا حتما خیلی فرزند دوست‌داشتنی است برای مامانه و بابایه آناهیتا که این‌طوری تاکید می‌کند او، مامانه آناهیتاست.
    داستانش را فعلا نمی‌گویم. مامانه آناهیتا هم می‌خواهد بخندد و یا باورش بشود. به من چه. فعلا من با عکس‌ها و خاطرات این چند‌روز سرخوش‌ام. دلتنگم و سرخوش. چقدر این تحول کاری‌ام را که از سال قبل شروع شد دوست دارم. بالاتر که این جمله را گفتم، جای “را” را درست ننوشته بودم. برای همین الان اصلاحش کردم. ارسطویی می‌گوید “را” را الکی به آخر جمله منتقل نکنید. برای همین اصلاحش کردم. این تحول را مدیون دوست قدیم‌ام رضا هستم. همو که یکی از اعضای تیم روباتیک‌مان بود و توانستیم در سال 80 مقام دوم را در بخش روبات‌های بینا در کشور کسب کنیم. (همین‌جا می‌توانستم “را” را بعد از”روبات‌های بینا” بیاورم. ولی طبق گفته‌ی ارسطویی، جایش آن‌جاست که الان هست). برای فردا باید یک گزارش آماده کنم. ولی هنوز دارم در میان عکس‌ها می‌چرخم. سینه‌خیز می‌کند. آهسته و آرام و گاهی وقت‌ها پر سرعت و تند. حواسش به مسائل دور و برش هست. چیزی را نشان می‌کند و تلاش می‌کند که آن‌را فتح کند. وقتی که فتح شد، آرام می‌گیرد و می‌رود سراغ نشان بعدی. دوست دارم در مورد این تحول کاری بنویسم. هشت سال تجربه‌ی کاری را کنار گذاشتم و به این تحول، توکل کردم. او من را انتخاب کرده‌بود. چون ازش خواسته بودم. مقدماتش را چید و من را به سویش هل داد. هشت سال تجربه و شهرت حرفه‌ای و کسب درآمد بالاتر از میانگین همکاران را به کناری گذاشتم و این تحول بزرگ را پذیرفتم. این شرکت نوپا، کودک دیگر من است. باید رشد کند. بزرگ شود. بشود یک ابرشرکت در زمینه‌ی تخصصی‌اش. یک غول متخصص که تمامی مشتریان، گزارشاتش را سند حرف‌هایشان قرار دهند.
    الان دقیقا چهار روز است که به سفر یک هفته‌ای‌مان پایان داده‌ام و امشب، بیشتر از هر شب دیگر …

    بردیای نه ماهه

    ٨ آبان- گزینش

    گفت خیلی خوش‌شانس بودی امید که هانیه گیرت آمده.
    گفتم من شانسی زن نگرفتم. هانیه رو بعد از شناختن به همسری برگزیدم.
    ادامه دادم تو شاید شانسی زن گرفته باشی اما من شناختم و انتخاب کردم.
    واقعیت چیز دیگری بود. هانیه اولین کسی بود بعد از هشت نفر قبلی، که به محض دیدن‌اش، دلم لرزید. چراغی در دلم روشن شد و فهمیدم انتخاب خداست. هر لحظه که از آن تاریخ پنج هشت مبارک می‌گذرد، به خواسته‌های دلم و ویژگی‌های رفتاری و اخلاقی هانیه که نگاه می‌کنم، رفتار‌ها را که می‌بینم و خواسته‌هایم را که به‌یاد می‌آورم، بیشتر عاشق می‌شوم و بیشتر می‌فهمم خدا بغلم کرده است.

    ١٩ مهر- تو از کدام قبیله‌ای؟

    تن تو برگ نازک گل است
    چشمانت الماس درخشان
    وقتی تو را در آغوش می‌گیرم
    وقتی سرشار از انرژی به من می‌نگری تا درخشش ابدی زندگی را نشانم دهی
    گریه‌ات گریه است و خنده‌هایت خنده
    تو از قبیله‌ی ما آدمیان نیستی
    ما آدم‌ها، وقتی که می‌خندیم، شاد نیستیم و وقتی که می‌گرییم، به فکر مکر و دسیسه‌ایم
    نوزاد یک‌صد و هفتاد و یک‌روزه‌ی من
    تو باید در میان ما مکاران دغل‌باز زندگی کنی بی‌آنکه از درخشش چشمانت چیزی کم شود. طوری بزی که برگ گل تن‌ات و زنگار آدمیان، روغن و آب باشد. نگذار قبیله‌ی چشمانت مورد تاخت و تاز دروغ و ریا و نامحرم قرار گیرد آزاد‌مرد کوچک من.
    این‌ها یک بخش از مردمان هستند. در این میان، هستند کسانی که انسانیت‌شان، مقام آدمیزاد را ارتقا می‌دهد. حق مطلب این است که آن تزویر و ریا و دروغ و دسیسه، دندان‌گیر عده‌ای نان به نرخ روز خور است. این‌ها را گفتم که بدانی انسان‌های بزرگ هم در میان همین آدمیان زندگی می‌کنند.